نخستین گلزار مکتوب شهدا

نمازهای بی وضو – خاطرات آزاده جانباز حبیب الله معصوم

در یک نگاه

مستر میشل که از صلیب سرخ به اردوگاه ما آمده بود، به یکی از بچه ها گفته بود: «اردوگاه های اسرای شما به جهت شرایط سختی که بعثی ها ایجاد کرده اند، باید کانون مرگ و یأس و ناامیدی باشد؛ اما وقتی به چهره اسرای شما در حال قدم زدن نگاه می کنم، گویا کوه هایی از امید و نشاط و سربلندی را می بینم. از طرف دیگر شما امروز به من چند دانه انگور که سهمیه تان بود، تعارف کردید، آن هم از عمق جان و این هم مهمان نوازی بود که در هیچ کجای دنیا نظیر ندارد».

شناسنامه

نمازهای بی‌وضو! (خاطرات آزاده جانباز حبیب الله معصوم)

مؤلف: حبیب الله معصوم
تدوین و ویرایش: علیرضا صداقت
ناشر: هدی
چاپخانه: قم ـ زیتون
نوبت چاپ: چهارم/ تابستان ۱۳۹۵
طراح جلد و صفحه آرا: (GhadirNegar.ir) سید مصطفی شفیعی
قیمت: ۱۷۰۰۰ تومان
شابک: ۵-۳۲-۷۴-۶۵-۶۰۰-۹۷۸
شمارگان: ۱۰۰۰ جلد
مرکز پخش: قم، بلوار ۱۵ خرداد، ۱۸ متر سوم خرداد، ک۱، پ۴۵٫ تلفن: ۰۹۱۲۵۵۱۴۰۳۹
شماره حساب سیبا ۰۱۰۲۱۳۰۵۷۰۰۰۲ علی فلاح زاده ابرقویی
Email: HodaNashr1383@gmail.com

فهرست

سخنی کوتاه ۱۱
رکعت اول: کودکی ۱۷
رکعت دوم: انقلاب ۳۱
رکعت سوم: آغاز جنگ ۴۳
رکعت چهارم: آموزش ۵۵
رکعت پنجم: اعزام به جبهه ۷۱
رکعت ششم: عملیات والفجر مقدماتی ۱۰۱
رکعت هفتم: جبهه دارگره ۱۱۷
رکعت هشتم: چنگوله ۱۳۷
رکعت نهم: عملیات والفجر ۴ ۱۵۵
رکعت دهم: مرخصی ۱۹۱
رکعت یازدهم: عملیات عاشورای ۲ ۲۰۵
رکعت دوازدهم: اسارت ۲۲۳
رکعت سیزدهم: اردوگاه ۹ ۲۳۹
رکعت چهاردهم: اردوگاه ۷ ۲۸۷
رکعت پانزدهم: اردوگاه ۱۳ ۳۹۳
رکعت شانزدهم: اردوگاه ۱۷ ۴۵۵
رکعت هفدهم: آزادی ۵۰۷
اسناد و عکس‌ها ۵۲۳
فهرست اعلام ۵۴۷

مطالعه بخشی از کتاب

———- صفحات ۳۹۵ تا ۴۰۰ ———-

سوار اتوبوس‌ها شده و پس از نیم ساعت طی مسافت به اردوگاه ۱۳ وارد شدیم. من در بین صد نفری بودم که به اردوگاه ۱۳ منتقل شدند. صد نفر دیگر را هم به اردوگاه ۶ منتقل کردند. حاج‌عیسی، علی سیف‌اللهی، محمد دهقان و … به کمپ ۶ منتقل شدند و ما باید به فراق دوستان‌مان هم عادت می‌کردیم. تشنه و گرسنه وارد اردوگاه ۱۳ شدیم. پنجاه نفر را به قاطع ۱ بردند و پنجاه نفر باقیمانده که من هم جزو آنها بودم به محوطه قاطع ۲ منتقل شدند. اسرای اواخر جنگ همگی پشت پنجره‌های آسایشگاه‌های‌شان ازدحام کرده و به تماشای پخش زنده یک مهمان‌نوازی به سبک عراقی نشسته بودند. البته عراقی‌ها آنها را مجبور به تماشا کرده بودند. مراسم استقبال شروع شد. عراقی‌ها به هر دلیل احمقانه‌ای که برای کارشان داشتند، ما را به شدت جلوی چشم بچه‌ها کتک زدند. غافل از این که این همه وحشیگری آنها و مظلومیت ما، دل‌های این بچه‌ها را تکان می‌دهد و نسبت به ما نزدیک‌تر می‌کند. تا نزدیکی‌های غروب ما را کتک زدند؛ چیزی حدود نه ساعت. در این میان برای این که مقاومت و وفاداری ما به حضرت امام را هم زیر سؤال ببرند، «مرتضی شیرزادخانی» را گرفتند زیر کتک و گفتند بگو «مرگ بر امام». مرتضی که یک طلبه از توابع اصفهان بود یک مرتبه بلند شد و فریاد زد «درود بر خمینی، زنده باد خمینی». عراقی‌ها که دیدند وضع را خراب‌تر کرده‌اند، او را به هر شکل ممکن ساکت کردند. من همان طور که سرم پایین بود شنیدم یک نفر که لحن آمرانه‌ای دارد و از شواهد برمی‌آید فرمانده باشد، به زبان عربی بر سر سرباز عراقی فریاد کشید: «مگر نمی‌دانی این جماعت چقدر خمینی را دوست دارند! چرا از او خواستی که به خمینی توهین کند!».
در این ضرب و شتم مفصل و طولانی به هر یک از دوستان سهمی کاملاً مکفی رسید. بالاخره یک جا هم خورشید به فریاد ما رسید و با نزدیک شدن به غروب آفتاب عراقی‌ها را مجبور کرد دست از سر ما بردارند و ما را به داخل آسایشگاه‌ها ببرند.
هر ۳ ـ ۴ یا حداکثر ۵ نفر را در یک آسایشگاه جا دادند و بعد از گرفتن آمار در آسایشگاه‌ها را بستند. من به اتفاق چهار نفر دیگر از دوستانم به آسایشگاه ۲ منتقل شدیم. به محض ورود به آسایشگاه، وضو گرفتیم و در لحظات آخر غروب آفتاب نماز ظهر و عصر را خواندیم. این تجربه را به دست آورده بودیم که نماز و مناجات بعد از کتک خوردن، عجیب می‌چسبد. این بار برای مدت طولانی بچه‌ها کابل خورده بودند و سجده‌ها هم به نسبت طولانی‌تر شد. بچه‌ها حال خوشی داشتند. دیگر نماز ظهر و عصر را به مغرب و عشا وصل کردیم. در همان حال ماندیم تا اذان مغرب هم رسید و نماز مغرب و عشا را خواندیم. ناگهان حال بچه‌ها دگرگون شد و همگی به سجده افتادیم. صدای هق‌هق گریه‌مان بلند شده بود. فضایی بسیار غریبانه و مظلومانه ایجاد کرد. سپس از نماز برخاستیم و به طرف دوستان جدید رو کردیم. صحنه عجیبی بود. هیچ کس به طرف ما نمی‌آمد و فقط زیر چشمی ما را نگاه می‌کردند. در هر جابجایی که در اردوگاه‌ها انجام می‌شد، رسم بود که همگی دور تازه‌وارد را می‌گرفتند و به او خوش‌آمد می‌گفتند تا کم‌کم با محیط مأنوس شود؛ اما آنجا جوّ کاملاً متفاوت بود.
از فردا روزی را آغاز کردیم که با همه روزهای گذشته ما در اسارت تفاوت داشت. خیلی زود فهمیدیم در محیطی کاملاً ویژه هستیم و مأموریت و وظیفه‌ای بسیار سنگین و خطیر بر دوش ماست. جوّ این اردوگاه به شرایط داخلی حاکم بر آن برمی‌گشت. خیلی غیر قابل تحمل بود. عراقی‌ها آن طور که دل‌شان می‌خواست اردوگاه را به دست گرفته بودند و صد در صد به اردوگاه و بچه‌ها مسلط بودند. تعدادی از افراد به خاطر ترس و ضعف ایمان از بدو اسارت با دشمن همکاری کرده و فرماندهان و پاسداران را لو داده بودند. بعثی‌ها، پاسداران زیادی را به دست همان ایرانی‌های خائن به شهادت رسانده بود. افرادی که حالا قاتل و مُهره‌هایی در دست عراقی‌ها محسوب می‌شدند. قاتل‌ها و خائن‌ها اگر چه کمتر از بیست نفر بودند؛ اما دیگر دست‌شان به خون آغشته شده بود و چیزی برای از دست دادن نداشتند و به همه نوع همکاری در راستای منافع خودشان و دشمن تن می‌دادند. همین‌ها کابل به دست بر سر بچه‌های ایرانی حکومتی جهنمی به پا کرده بودند. بعدها مطلع شدیم بعثی‌ها با تحویل تیغ موکت‌بری به این افراد، به‌شان دستور داده بودند در یک فرصت مناسب، ما دویست نفر اسیر قدیمی را به قتل برسانند. در واقع انتخاب این تبعیدگاه از طرف دشمن برای ما با تکیه روی همین عناصر خائن صورت گرفته بود؛ اما خائنان هم خیلی زود متوجه شدند با افرادی روبرو هستند که عراقی‌ها را عددی به حساب نمی‌آورند و مرگ را به بازی می‌گیرند. لذا خیلی زود حساب کار خودشان را کردند. فریاد رسای «درود بر خمینی» دوست‌مان در همان قدم اول، تو دهنی محکمی به این‌ها زده بود. ساعت‌ها کتک خوردن در زیر آفتاب و دم بر نیاوردن و حسرت یک التماس را بر دل دشمن گذاشتن را با چشم‌های کور باطن خود دیده بودند و ماست‌ها را کیسه کردند. آنها که به یک اشاره عراقی‌ها هر فرمانی را اجرا می‌کردند؛ ‌دیدند کسانی هستند که ساعت‌ها زیر ضربات کابل روی زمین می‌افتند و صدایی از آنها در نمی‌آید. ابتدا پیش خودشان فکر کردند این‌ها ناله و التماس بلد نیستند و صدای‌شان در نمی‌آید؛ اما کمی بعد که ناله‌ها و ضجه‌ها و التماس‌های به درگاه خدا و سجده‌های طولانی را مشاهده کردند، حساب کار دست‌شان آمد. بعضی‌شان می‌آمدند پیش ما و می‌گفتند: اگه درباره‌ی ما چیزی به شما گفته شده، بذارین توضیح بدیم. شاید سوءتفاهمی پیش اومده باشه.
ولی ما به‌شان توجهی نمی‌کردیم.
اسرا در وضع بدی به سر می‌بردند. برخی حاضر بودند برای یک نخ سیگار دست به هر کاری بزنند. سربازان عراقی هم برای سرگرمی خود اسرا را بازیچه دست‌شان کرده بودند. یک سرباز عراقی یک تکه شلنگ و یک نخ سیگار دستش می‌گرفت و ۴۰ ـ۵۰ نفر اسیر را جمع می‌کرد. بعد می‌گفت: «شلنگ را به هوا پرتاب می‌کنم، هر کس بیاورد یک نخ سیگار می‌گیرد.» بعضی اسرا هم به طرف شلنگ هجوم می‌بردند.
در همان اولین روز اقامت در اردوگاه ۱۳، متوجه شدم عراقی‌ها یک اسیر کم سن و سال را فرا می‌خوانند و به طور علنی مورد اهانت قرار می‌دهند. واقعاً آرزوی مرگ کردم. به سرعت از طریق یک جاسوس ایرانی به آن افسر عراقی پیغام دادم که اگر یک بار دیگر این عمل تکرار شود، سرت را روی سینه‌ات می‌گذارم. او فوراً تهدید مرا به عراقی‌ها رساند. دقایقی بعد مرا پای میز بازجویی فراخواندند. آن افسر بعثی به من گفت: ‌
به چه جرأتی می‌خواهی سر ما را روی سینه‌ی‌مان بگذاری؟! ‌
با همان جرأتی که رفقای ما اوایل اسارت این کار رو کردن.‌
با چه وسیله‌ای؟ مگر کارد و شمشیر داری؟!‌
گفتم: به هر قیمتی باشه تکه ای از حلب روغن گیر می‌یارم و کارم رو انجام می‌دم.
بعد هم افسر عراقی را نصیحت کردم و گفتم: ‌
خودت خوب می‌دونی که طبق بخش‌نامه‌ی ارتش عراق، حق ندارین با حیثیت بچه‌های ما بازی کنین. تا من و تک تک رفقام توی این اردوگاه زنده هستیم، زیر بار این ذلت نمی‌ریم! اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه این کار رو بکنین، تهدیدم رو عملی می‌کنم!
افسر عراقی هم با سکوتش نشان داد که دیگر تکرار نمی‌شود. دیگر هم تکرار نشد؛ اما نسبت به من کینه‌ی شتری گرفت و می‌دانستم روزی زهرش را خواهد ریخت؛ ولی برایم مهم نبود. از آنجایی که افسر عراقی و افراد هم‌دست او می‌دانستند در صورتی که ما علیه آنها اقدامی کنیم به سرعت از طرف فرماندهی ارتش دادگاهی می‌شوند، به حمد و منت پروردگار رفتارهای مشکوک عراقی‌ها برای همیشه از اردوگاه برچیده شد. این بدان معنا نبود که ارتش عراق از حق و حقیقت دفاع می‌کردند، هرگز. علت آن این بود که می‌دانستند اسرای ایرانی خودشان واکنش نشان می‌دهند و بعثی‌ها را به قتل می‌رسانند. البته من درصد کمی احتمال می‌دادم که نسبت به آن اسیر نوجوان جرمی حادث شده باشد؛ ولی همان احتمال برای من کافی بود تا بعثی‌ها را تهدید به قتل کنم؛ تهدیدی که هرگز بلوف نبود! و به سرعت من آن را عملیاتی می‌کردم. از طرف دیگر این مسأله در کل اردوگاه‌ها همان اوایل حل شده بود و شدت واکنش اسرای اوایل جنگ به کوچک‌ترین رفتار مشکوک، ارتش عراق را قانع کرده بود که با دستور مؤکد و بخش‌نامه‌های محکم از بروز هر گونه رفتار سوء جلوگیری کند.


نظر خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در حال بارگذاری