نخستین گلزار مکتوب شهدا

چل چراغ – دفتر اول؛ زندگی نامه، خاطرات و وصایای چهل شهید شاخص استان قم

در یک نگاه

امام خامنه ای- مدظله العالی- : «قم در بسیاری از مسائل سرآمد است. در باب مسأله‌ی شهادت و شهیدان و خانواده‌های شهیدان هم، قم یک شهر سرآمد محسوب می‌شود. نزدیک به شش هزار شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرده است، که در بعضی از سال های دفاع مقدس، در یک سال بیش از هزار شهید در عرصه‌ی جهاد فی‌سبیل‌الله به خاک و خون غلتیدند و این شهر باعظمت پیکرهای آنها را تشییع کرد و خم به ابرو نیاورد … شهیدان نامداری که نه فقط برای قم، بلکه برای سراسر کشور مایه‌ی افتخارند، ستاره‌اند. اینها امتیازات بزرگی است.» ۸۹/۷/۲۸

شناسنامه

چلچراغ (زندگی نامه، خاطرات و وصایای چهل شهید شاخص استان قم) ـ دفتر اول

مؤلف: علیرضا صداقت

ناشر: زمزم هدایت
چاپخانه: زیتون – قم
طراح جلد و صفحه آرا: سیدمصطفی شفیعی
نوبت و سال چاپ: اول ـ پاییز ۱۳۹۳
شمارگان: ۱۰۰۰
قیمت: ۲۳۰۰۰ تومان
شابک: ۱-۳۳۱-۲۴۶-۹۶۴-۹۷۸

با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس، اداره کل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم
و سازمان فرهنگی ـ هنری ـ ورزشی شهرداری قم
آدرس ناشر: قم، خیابان دورشهر، نبش کوچه ۳، پلاک ۸۱
تلفن: ۳۷۷۳۰۷۳۵-۰۲۵، همراه: ۰۹۱۲۲۵۳۲۸۸۷

تماس: آقای صداقت ۰۹۱۲۲۵۱۵۰۴۹

فهرست

اشاره ۷
مقدمه ۹
۱- سردار شهید ابراهیم ابراهیمی ۱۳
۲- سردار شهیدغلامعلی ابراهیمی ۲۳
۳- سردار شهید علی آخوندی ۳۹
۴- سردار شهید علی اسکندری ۵۱
۵- سرلشکر شهید خلبان عباس اکبری ۶۳
۶- سردار شهید علی اصغر امینی بیات ۷۳
۷- سردار شهید محمد بنیادی ۸۳
۸- سردار شهید محمدحسن ترابیان(حسن قمی) ۹۹
۹- سردار شهید ناصر جام شهریاری ۱۰۹
۱۰- سردار شهید سیدمحمدابراهیم جنابان ۱۱۹
۱۱- سردار شهید سید محمد جعفری نیا ۱۲۷
۱۲- سرتیپ شهید سیدجواد حاجی خداکرم ۱۳۷
۱۳- سردار شهید عباس حاجی زاده ۱۴۹
۱۴- سردار شهید جعفر حیدریان ۱۶۱
۱۵- سردار شهید اکبر خردپیشه شیرازی ۱۷۳
۱۶- سردار شهید محمدجواد دل آذر ۱۸۳
۱۷- سردار شهید حجت الاسلام و المسلمین سیدمحسن روحانی ۱۹۷
۱۸- سردار شهید محمود شاهدی ۲۰۷
۱۹- سردار شهید محمدحسین شیخ حسنی ۲۱۵
۲۰- سردار شهید مجید شیخ زین الدین ۲۲۵
۲۱- سرلشکر شهید مهدی شیخ زین الدین ۲۳۵
۲۲- سردار شهید اسماعیل صادقی ۲۵۳
۲۳- سردار شهید جواد عابدی ۲۶۹
۲۴- سردار شهید مصطفی عسگری ۲۷۹
۲۵- سردار شهید سیدمحمد علوی ۲۹۵
۲۶- سردار شهید حسن علی محمدی ۳۰۵
۲۷- سردار شهید اکبر غلامپور ۳۱۳
۲۸- سرلشکر شهید محمد فراشاهی ۳۲۵
۲۹- سردار شهید محمدجواد فخاری ۳۳۳
۳۰- سردار شهید علی قمی کردی ۳۴۳
۳۱- سردار شهیدمحمدحسین کبیری ۳۵۷
۳۲- سردار شهید احمد کریمی ۳۶۷
۳۳- سردار شهیدمصطفی کلهری ۳۷۹
۳۴- سردار شهید علیرضا محمدی ۳۹۳
۳۵- سردار شهید عبدالله معیل ۴۰۷
۳۶- سردار شهید محمود منتظر ۴۱۹
۳۷- سردار شهید سیدمحمد میرقیصری ۴۳۱
۳۸- سردار شهید حجت الاسلام و المسلمین سیداحمد نبوی ۴۴۵
۳۹- سردار شهید علی اکبر نظری ثابت ۴۵۵
۴۰- سردارشهید مصطفی یوسفی ۴۶۷
منابع ۴۷۷
در قاب تصاویر ۴۷۹

مطالعه بخشی از کتاب

——- صفحات ۲۹۷ تا ۳۰۴ ——–

سردار شهید سیدمحمد علوی
مسئول واحد بهداری لشکر۱۷ علی بن ابیطالب علیه السلام (۱۷/۱۲/۱۳۶۲)
در سال ۱۳۴۰ در شهرستان قم و در خانواده ای مؤمن و متعهد به اسلام، به دنیا آمد. دوره ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سرگذاشت و بعد از اتمام دوره دبیرستان، موفق به اخذ دیپلم شد.
هم زمان با پیروزی انقلاب اسلامی و تأسیس بسیج، به عنوان مربی کلاس های آموزش نظامی، وارد این نهاد گردید. با شروع جنگ تحمیلی، راهی خطه نور شد و در تاریخ ۱۰/۹/۱۳۶۰ به عضویت سپاه درآمد. او که مسئولیت واحد بهداری لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب علیه السلام را به عهده داشت، سعی می کرد به بهترین شکل، به امور مجروحان رسیدگی کند.
سیدمحمد از اسراف دوری می کرد و به مسائل شرعی اهمیت زیادی می داد. دوری از غیبت و رعایت نکات اخلاقی دیگر، مواردی بود که ایشان همیشه به خانواده و آشنایان یادآوری می کرد و حافظ اسرار دیگران بود. چهره اش به جهت اهمیت دادن به نماز شب، سرشار از معنویت و نور اخلاص بود. عاشق ولایت و دلداده امام خمینی(ره) بود و به ایشان ارادت خاصی داشت. برای امر به معروف و نهی از منکر اهمیت زیادی قایل بود. و هدفش تنها رضای خدا بود. علاقه زیادی به نماز جمعه داشت و در ستاد برگزاری نماز جمعه فعالیت می کرد.
سید به دیدار مجروحان می رفت و در جهت برطرف کردن مشکلات آنان، کوتاهی نمی کرد. انسانی وارسته، جدی و شجاع بود. دلش سرشار از مهربانی و لطفات بود. اگر کسی دچار اشتباه می شد، با مهربانی به او تذکر می داد. ساده زیستی، ایثار و تلاشش زبانزد دیگران بود. مناطق عملیاتی والفجر ۳، ۴، کربلای مهران، محرم، خیبر و … تلاش و فداکاری او را برای نجات مجروحان، از یاد نبرده اند. سال ها چشم انتظار استقبال از لحظه شهادت بود که سرانجام روح بلند و عاشقش در تاریخ ۷/۱۲/۱۳۶۲ در عملیات خیبر، به آسمانیان پیوست.
تشنج می کرد!
قبل از انقلاب یک بار به دست عمّال رژیم پهلوی دستگیر شد و به خاطر ضربه ای که به سرش زده بودند، تا مدت ها دچار تشنج بود. بعد از انقلاب هم دوستانش را جمع می کرد و به نمازجمعه می برد تا در حفاظت از نمازگزاران شرکت کنند. جنگ که شروع شد راهی جبهه شد.
پدر شهید
لباس ها را به سپاه تحویل دهید
به مرخصی که می آمد، بیکار نمی ماند؛ می رفت ملاقات مجروحان جنگ و به آنها رسیدگی می کرد. اگر مشکلی داشتند برای شان برطرف می کرد. خیلی کم به خانه می آمد. از طرف سپاه چند دست لباس به او داده بودند؛ اما اصلاً از آنها استفاده نکرد. در وصیت  نامه اش نوشته بود: «لباس ها را به سپاه تحویل دهید».
مادر شهید
یک سپاهی خوب، پنج سال بیشتر خدمت نمی کند!
از جبهه چیزی به ما نمی گفت. همیشه ما را برای شهادت آماده می کرد. می گفت: «اگر یک وقت شهید شدم یا اسیر شدم، ناراحت نشوید و دشمن را شاد نکنید. گریه و زاری نکنید؛ چون ما راه مان را انتخاب کردیم، هدف مان را انتخاب کردیم که آخرش هم شهادت است». می گفت: «یک سپاهی خوب، پنج سال بیشتر خدمت نمی کند. یک سپاهی آخرش شهید می شود. من هم یکی از همان ها هستم». همیشه این را می گفت که پنج سال بیشتر خدمت نمی کنم؛ همین جور هم شد و سر پنج سال شهید شد.
خواهر شهید
پیش قدم
از همان ابتدا که مسئول بهداری لشکر شد تا هنگام شهادت، یک بار ندیدم که با یک بسیجی برخوردی نامناسب داشته باشد. حتی در خیلی از اوقات ایشان در سلام و احوال پرسی پیش قدم می شد.
مجید محبی
فعلاً نه!
گفتم می خواهم برایت زن بگیرم. تا چشم هایم باز است و نمردم می خواهم عروسی ات را ببینم. ساکت بود. به صورتش که نگاه کردم، چشم هایش پر از اشک شده بود. با همان حال گفت: «آقاجون! حالا که وقت عروسی من نیست؛ جنگ است! جنگ که مهم تر از همه چیز است. عروسی من وقتی است که اسلام پیروز شود، حالا که اسلام در خطر است».
پدر شهید
برای خدا
بی حال افتاده بود؛ رنگ به صورت نداشت. فهمیدم که رفته دوباره خون اهدا کرده است. خواهرم وقتی این حال پسرم را دید، پرسید: «وای خواهر! چرا محمد به این روز افتاده!» گفتم: «رفته دوباره خون اهدا کرده». محمد ناراحت شد و گفت: «مادرجان! من برای رضای خدا خون دادم نه برای شما! چرا به خاله گفتی؟» گفتم: «من نمی دانستم که ناراحت می شوی، وگرنه نمی گفتم».
مادر شهید
شما چرا؟!
گفتم: «پسرم! می بینی که حال بابا خوب نیست، یک ماه جبهه نرو تا ببینم حال بابا چطور می شود.» گفت: «مادر جان! شما دیگر چرا؟! من به هم رزمانم گفتم اگر به مادرم بگویید محمد شهید شده، مادرم سجده می کند. حالا به من می گویی نرو! مگر تو انقلابی نیستی؟!» گفتم: «چرا مادر قربانت بروم. پدرت مریض است. گفتم شاید اگر بروی حال پدرت بدتر شود». باز هم حرف خودش را زد: «نه مادرجان! از شما توقع نداشتم. به من نگو نرو. و رفت».
مادر شهید
بی خبر
هم رزم سید بود. آمده بود برای دیدن پدر و مادر سید تا شهادت سیدمحمد را تسلیت بگوید. از جیبش عکسی درآورد داد به مادر سید و گفت: «این یادگاری است که پیش من مانده. این عکس برای موقعی است که سیدمحمد مجروح شده بود». مادر عکس را گرفت و بوسید. گریه کرد و پرسید: «محمدم مجروح شده بود؟! کی؟!» هم رزم سید گفت: «روزش را درست یادم نیست؛ ولی می دانم که ترکش خورده بود به پایش. به ما هم گفته بود که به پدر و مادرم نگویید ناراحت می شوند». مادر به صورت مهربان پسرش در عکس نگاهی کرد و گفت: «روحت شاد باشد پسرم. چقدر تو رازدار بودی! این همه آمدی و رفتی؛ ولی ما متوجه نبودیم که مجروح شده ای!».
همسر شهید
همین قرآن!
قرآن را از جیبش درآورد و گفت: «خانم! من از تمام زندگی همین قرآن را دارم؛ آن را هم توی جبهه به من دادند. تازه سی جزء کامل هم نیست؛ هفده جز است. اگر می خواهی با من ازدواج کنی، این شرایط و وضعیت من است».
همسر شهید
نوار!
نوار قصه ای را که برای بچه هایم خریده بودم از من گرفت و گفت: «این چیه که خریدی؟!» گفتم: «قصه است». گفت: «می بینی که وسط قصه همه اش آهنگ است؛ تا بچه ها می شنوند، رقص شان می گیرد، به درد نمی خورد». نوار را برد و روی آن قرآن ضبط کرد.
خواهر شهید
بیت المال
بچه ام توی تب می سوخت. باید می بردمش دکتر. محمد پاترول سپاه دستش بود. گفتم: «برادر جان! بچه ام مریض است؛ پا شو ببریمش دکتر». محمد بلند شد و گفت: «الان می روم تاکسی می گیرم؛ ولی با ماشین بیت المال نمی برت».
خواهر شهید
تزریقاتی!
پرسیدم: «برادر! در جبهه مسئول چه کاری هستی که این قدر می روی و می مانی؟» گفت: «هیچ! من آنجا یک تزریقاتی بیشتر نیستم.» بعدها فهمیدم که برادرم نه تنها تزریقاتی نبود؛ بلکه مسئولیت هایی هم داشت؛ ولی نمی گفت.
خواهر شهید
نجات
کامیون حمل مهمات در آتش می سوخت. صندوق های مهمات یکی یکی منفجر می شد. صحنه ی دردناکی بود. سه نفری که در کامیون بودند مجروح و زخمی کنار کامیون افتاده بودند. کسی جرأت نزدیک شدن نداشت. جمعیت دور کامیون ایستاده بودند و فقط نگاه می کردند.یک دفعه سیدمحمد سر رسید و با دیدن این وضع به طرف مجروحان دوید. یکی یکی آنها را عقب کشید و آن سه نفر را از مرگ نجات داد.
مجید محبی
جلوتر
عملیات والفجر۴ بود. جوان رزمنده ای رو به من کرد و گفت: «مسئول شما، سیدمحمد علوی، آدم عجیبی است!» گفتم: «چطور؟» گفت: «ما در اولین فرصت وارد خط دشمن شدیم، ناگهان دیدم سیدمحمد علوی جلوتر از ما آمده آنجا».
نقی خلفی
آموزش خانگی
اسلحه را آورد خانه. برادرها و خواهر را دور هم جمع کرد و گفت: «می خواهم این اسلحه را به شما معرفی کنم تا باهاش آشنا شوید». بعد شروع کرد به معرفی قطعات مختلف اسلحه. مادر گفت: «ای بابا! ما که در خانه ایم. من که نمی توانم اسلحه بگیرم». سیدمحمد گفت: «اتفاقاً یادگیری اسلحه خیلی نیاز است. ممکن است یک وقت چتربازهای دشمن وارد شهر شوند و جان مردم به خطر بیفتد. باید طوری باشد که آمادگی داشته باشید».
پدر شهید
شناسایی به موقع
در عملیات والفجر۴ شب هنگام مرا صدا کردند و گفتند که آماده باش باید به جایی برویم و کسی هم از این مسأله خبردار نشود. ساعت ۱۲ شب دو نفری در ارتفاعات منطقه راه افتادیم و پس از طی تپه  ها و کوه ها به منطقه ای رسیدیم که تاریکی شب اجازه نمی داد که بدانم کجا هستیم. ناگهان با شلیک گلوله ها از دو طرف راست و چپ متوجه شدم که هر کجا هستیم ما بین نیروهای خودی و دشمن قرار داریم. از سید جویای اوضاع شدم. گفت: «فهمیدی کجا هستیم؟» گفتم: «ما بین دوست و دشمن». گفت: «بله. فردا رزمندگان به یاری خدا این تپه و تپه ی جلویی را تصرف خواهند کرد.» ساعاتی با او در تپه ای که بین ما و دشمن قرار داشت، نشستیم. سیدمحمد آرام می گفت: «اینجا بهترین و امن ترین محل است، زیرا نه ایران اینجا را می زند و نه عراق». گفتم: «هدف از آمدن به این منطقه چه بود؟» گفت: «زیر این تپه باید پست امدادی بزنیم و آمبولانس بیاوریم».
نقی خلفی
لوله!
روی ماشین عراقی لوله گذاشته بود و حرکت می داد. کارش که تمام شد از ماشین پایین آمد. پرسیدم: «چه کاری می کردی سید؟» لبخندی زد و سر شوخی را باز کرد. دیدم نمی توان از او حرف کشید. رفتم سراغ خودرو عراقی. لوله را وارسی کردم. داخل لوله آینه ای نصب کرده بود و بدون این که دشمن متوجه شود، دشمن را شناسایی می کرد.
داود روغنی
حلقومش پاره شد!
اسفند سال شصت و دو بود و عملیات خیبر. با بچه‌های گردان سید الشهداعلیه السلام توانسته بودیم مقرّ فرماندهی عراقی‌ها را در جزیره جنوبی، تصرف کنیم. عراقی‌ها برای حفاظت از جزیره، کانالی را حفر کرده بودند. کانال از موقعیت مناسبی برخوردار بود. من و حاج حسین صابری و تعداد دیگری از رزمنده‌ها آن‌جا مستقر شدیم.
فرماندهانی که برای سرکشی می‌آمدند در همان کانال ماندگار می‌شدند.
مهدی زین‌الدین، احمد فتوحی، حسین عروجی، سید جلال‌الدین طباطبایی وسید محمد علوی از جمله این فرماندهان بودند. از نیمه‌های شب، دشمن بر آتش خود افزود. برای در امان ماندن از ترکش‌ها به چند لایه پتو را بر سر خود گذاشتیم. نماز صبح را با تیمم خواندیم و با خدای خود راز و نیاز کردیم.
هوا که روشن شد، دشمن، جهنمی را به پا کرد. آنها قصد داشتند مواضع از دست رفته خود را دوباره به چنگ آورند. مهمات و تجهیزات ما هم چندان تعریفی نداشت. نبرد سختی در گرفت. رزمنده‌های ما با توکل به خدا و شجاعت و ایمانشان، تقابل تن و تانک را به زیبایی رقم زدند. در فاصله کوتاهی، چند فرمانده و معاون گردان به شهادت رسیدند. علی‌اصغر فتاحی، ساعدی و حسن باقری به جمع شهدا پیوستند. سید جلال طباطبایی نیز وقتی از کانال خارج شد، مجرح گردید و او را به عقب انتقال دادند. سید محمد علوی، فرمانده بهداری لشکر رفت تا حال مجروحین را بررسی کند. خمپاره‌ای آمد و او را به همراه سه نفر دیگر، گلچین کرد. شدت انفجار باعث شده بود دست و پای شهید علوی قطع شده و فک و حلقومش پاره شود.
‌محمد جوادی‌پور
گزیده وصیت نامه شهید:
«خدایا! ما از تو هستیم و حرکت ما به سوی توست. خدایا! اگر ما را لایق شهادت می دانی، هر چه زودتر ما را بپذیر. اگر گناه مانع از شهادت است، خدایا! اول قلم عفو بر گناهان مان بکش و پس از آن ما را به درگاه خودت قبول کن. خدایا! اگر جهل مانع شهادت است، لحظه لحظه بر علم ما بیفزا تا عمل نشأت گرفته از علم باشد، تا بدین وسیله با شهادت به سوی تو رهسپار شویم.
خدایا! قلب تپنده این ملت را که در جماران است، بر عمر و عزتش بیفزا و ما را از رهروان راهش قرار بده. ما برای قصاص خون های به ناحق ریخته عزیزان مان، احقاق حق مردم مظلوم عراق و سرنگونی رژیم ظالمی که بر این ملت مسلط است و زمینه سازی برای حکومت جهانی حضرت مهدیعجل الله تعالی فرجه الشریف و برافراشتن پرچم لا اله الا الله و محمد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلّم در سراسر گیتی به مبارزه ادامه خواهیم داد…
پیام من به آنهایی که همیشه نِق می زنند این است که جوانان ما در جبهه پرپر شده اند و خون خود را فدای اسلام نمودند، شایسته نیست نقاط مثبت و روشن را نادیده بگیریم و از روی بدن پاک شهیدان عبور کنیم و آنهایی که در این انقلاب و جنگ مؤثر بوده اند را نادیده پنداریم. این انقلاب همچون سیل خروشانی است که اگر احیاناً خس و خاشاکی هم بخواهد مانع راه شود او را با خود خواهد برد. پس اگر رهرو نیستید مانع و سد راه هم نباشید …».


نظر خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در حال بارگذاری