ـ تنها فرزند خانواده بود. وقتی به دنیا آمد، آن قدر پاک و طاهر بود که با خود گفتم: «خدایا! آینده این بچه چه خواهد شد؟!» بعد از مدتی از روستا به قم آمدیم. رفته رفته بزرگ شد و با ادامه تحصیل دیپلمش را گرفت. بعد از دیپلم به عضویت نیروی انتظامی درآمد و در یک دوره ۵ ساله به تهران منتقل شد. آخر هر هفته از تهران به قم میآمد و همین دو روز تعطیلیاش را صرف ما میکرد. پدرش ناراحتی قلبی داشت. او را به حمام میبرد و سر و صورتش را اصلاح میکرد. یک روز که به خانه آمده بود، یک پارچه پیراهنی برای پدرش خریده بود. رو به پدرش کرد و گفت: «دوست دارم این رو بدوزی و بپوشی!» پدرش گفت: «من پیرمرد هستم و مریض! لباس نو نمیپوشم!». غضنفر از این حرف پدرش دلگیر شد و از خانه بیرون رفت. بعد از یک ساعت دیدیم که برگشت. با خودش یک نفر را آورده بود که خیاط بود. رو به خیاط کرد و گفت: «ایشون پدر منه، اندازهاش رو بگیر و یه پیراهن برایش بدوز». پدرش با دیدن این صحنه خیلی متأثر شد و گفت: «من چه رفتاری با او داشتم و او چطور با من رفتار کرد!».
مادر شهید
ـ از وقتی که با هم ازدواج کردیم نماز شبش ترک نشد. سال ۷۱ بود. معلوم نشد که اولین روز ماه مبارک رمضان است یا نه. برای همین روزهمان را خوردیم. بعد معلوم شد که آن روز، اولین روز ماه مبارک رمضان بوده است. بعد از ماه رمضان یک روز از سر پُستش به خانه زنگ زد و گفت: «منتظر من نباش، من روزهام». همان یک روزی را که روزه بر گردنش بود، سریع گرفت.
ـ فرزندمان را خیلی کم میدید. میگفت: «این بچه اصلاً من رو نمیشناسه!» چه آن موقع که در تهران بود و چه آن روزهایی که در قم در ستاد مبارزه با مواد مخدر. اصلاً بیکاری نداشت. وقتی از کارش گله میکردم، میگفت: «چارهای نیست. کار ما همین است، باید خدمت کنیم».
ـ همیشه ساعت ۲ بعدازظهر به خانه میآمد. قبل از این که نهار بخورد، دو رکعت نماز میخواند. این دو رکعت نماز او قبل از نهار هیچ وقت ترک نشد. یک روز بهاش گفتم: «این چه نمازی هست که تو هر روز قبل از نهار میخونی؟» گفت: «شما حالا حالاها متوجه نمیشید!». بعد از نمازش هم معمولاً قرآن میخواند و بعد نهار میخورد.
همسر شهید
ـ تک پسر بود. کمی که دیر میکرد، میرفتم پاسگاه دنبالش. آرام و قرار نداشتم؛ چون به خاطر کارش در ستاد مواد مخدر، هر لحظه احتمال خطر برای او میدادم. یک روز بهاش گفتم: «مادرجان! هر وقت جایی برای مأموریت میری، مواظب باش، شاید بعضیها برای دفاع از خودشون مسلح باشند!» گفت: «مادر جان! عمر طبیعی ما ۵۰ تا ۶۰ ساله. هر چه قسمت باشه، همون میشه. من در این راه قسم خوردهام و نمیتونم کوتاهی بکنم». گفتم: «کوتاهی نکن؛ ولی مواظب خودت باش». گفت: «چارهای نداریم. باید از ناموس مردم دفاع کنیم، از اموال مردم حفاظت کنیم». تا پای جان به مردم خدمت میکرد و سینهاش را برای امنیت مردم سپر قرار داده بود. اگر میفهمید کسی وارد قاچاق مواد مخدر شده و قصد ادامه کار را دارد، ابتدا مخفیانه به او تذکر میداد تا آبرویش نرود. بعد اگر میدید، تذکرش نتیجهای در بر نداشته، از حیطهی مسئولیت خود وارد عمل میشد.
مادر شهید
ـ من خواهر بزرگتر او بودم. همسرم اهل عراق بود. هر وقت برادرم دفترچه خرید کالا میگرفت، میآورد منزل ما و به من میداد. یکبار بهاش گفتم: «چرا به خواهران دیگرت نمیدهی؟!» گفت: «شوهر تو بچهی کربلاست و اینجا غریبه! من مثل برادر او هستم!».
خواهر شهید
ـ چند روز قبل از شهادتش مشغول قرآن خواندن بود که مرا صدا کرد و گفت: «فاطمه! نمیدونم چرا چند روزه خیلی آشفتهام! خیلی نگرانم!». گفتم: «برای چی نگرانی؟!» گفت: «نمیدونم سرنوشت من و تو چی میشه؟!» گفتم: «برای چی این حرفها رو میزنی؟! هر اتفاقی که بیفته ما هم مثل مردم عادی زندگیمون رو میکنیم». گفتم: «برایم روشن شده که چند روز بیشتر زنده نیستم!»
یک روز دیدم که لباسهای فرمش را پوشیده و در گوشهای نشسته است. گفتم: «چرا لباسهایت رو در نمیاری؟!» گفت: «دوست دارم لباسم رو بیشتر بپوشم؛ چون چند روز دیگه این لباسها رو از تنم در میآورند!». دائم از شهادت حرف میزد. میگفت: «خیلی خوشحالم؛ ولی نگران تو هستم، چون تو جوانی؛ اما خدا رو شکر که یه دختر کنارت داری!».
ـ شب شهادتش در خانه نماند و تا صبح سر شیفت بود. صبح ساعت ۶ به خانه آمد و تا ساعت ۸ در خانه بود. گفت: «میخوام سر پست برم؛ کاش میشد دوباره مریم رو ببینم!» گفتم: «مریم رفته آمادگی، ظهر که برگشتی اون رو میبینی». گفت: «آره، ان شاءالله اگر ظهر اومدم اون رو میبینم!». رفت و دیگر برنگشت.
ـ بعد از شهادتش تا یکسال از خانهمان بوی عطر میآمد. هنوز چهل روز از شهادتش نگذشته بود، یک بار رفتم نماز بخوانم، وقتی سر به سجده گذاشتم یک بوی عطری از سجاده بلند شد! وقتی داشتم این بوی خوش را استشمام میکردم با خودم گفتم شاید کسی در خانه از عطر استفاده کرده است؛ ولی کسی عطر نزده بود!
همسر شهید
-
1 قافله نور ۱۶۹
-
2 مبارزه مردم قم، مبارزه ملّت ایران را به دنبال داشت.
-
3 یادداشتی به مناسبت سالگرد حماسه آزادسازی سوسنگرد
-
4 این ها فرشته اند!
-
5 می خواهی پزشک بشوی یا بروی کربلا؟ – سرلشکر شهید مهدی زین الدین
-
6 یاوران خمینی
-
7 بیست و دومین یادواره سرلشکر شهید مهدی زین الدین و سرداران، امیران، فرماندهان و شش هزار شهید والامقام استان قم
-
8 بنزین کوپنی و دینارهای عراقی! – سردار شهید محمد بنیادی
-
9 سرهنگ خلبان شهید «نصرت الله آقایی»
-
10 برای همکلاسی ام
-
11 دیدم این بهترین کاره! همین! – سردار شهید مجید زین الدین
-
12 بوی خوش عطر- شهید غضنفر ایمانی
-
13 جایی را که همراه با زینت باشد و نامحرم ببیند، می سوزانند! – شهیده فاطمه دولتی
-
14 وصایای شهدا درباره امام حسین (ع)