شهید سید سعید مؤمنی
۱۰ اردیبهشت سال ۶۵، ساعت ۵ صبح، خطوط پدافندی و راههای تدارکاتی ما در منطقه زیر آتش شدید دشمن قرار گرفت. مقر فرماندهی گردان که در پشت خط مقدم قرار داشت، احتمال حمله دشمن را داد و فرمان آمادهباش سریع و کامل به نیروها را صادر کرد. در آن درگیری شدید، فریاد دلیرانه فرمانده خط، شهید سید سعید مؤمنی را میشنیدیم که میگفت: «ما اجازهی کوچکترین گستاخی به دشمن رو نمیدیم!» جملات دلیرانهی او به همه نیروها روحیه میداد. بعد از مدتی بیسیم مقر، رمزی را فرستاد که نشانگر حمله بیشمار تانک-های دشمن به سمت خطوط ما بود. واحد عملیاتی شهید مؤمنی به خاطر حساسیت منطقه بیشتر از سایر واحدها در زیر فشار شدید آتش دشمن قرار داشت. جنگ لحظه به لحظه سختتر و شدیدتر میشد. ستوان دوم «صالحی»، معاون شهید مؤمنی مشغول شکار تانکها بود و یک لحظه فرماندهاش را تنها نمیگذاشت. بعد از مدتی یکی از افراد واحد شهید مؤمنی که به علت مجروحیت به بهداری منتقل شده بود، خبر شهادت ستوان صالحی، که مورد اصابت مستقیم گلوله دشمن قرار گرفته بود، را داد.
وقتی شهید مؤمنی معاون وفادار و دلیر خود را از دست داد، به تنهایی واحد خود را در زیر آتش انبوهی از تانکها و نفرات دشمن هدایت کرد. واحد آنها در محاصره تانکها قرار گرفته بود. خاکریزهای دسته اول و دوم به علت شهادت نیروهایش به دست دشمن افتاده بود. فرمانده بعثی از شهید مؤمنی خواست تا خود و نیروهایش را تسلیم کند. وقتی نگاه شهید مؤمنی به به پیکرهای مطهر نیروهایش افتاد، غیرت الهیاش بهاش اجازه تسلیم را نداد. او روی خاکریز سوم که هنوز سقوط نکرده بود، رفت و دستور حمله داد. بعد از کشتن تعدادی از بعثیها و به دست گرفتن خاکریزهای سقوط کرده، به وسیله گلولهی خمپاره ۶۰ به شدت مجروح شد و به علت خونریزی شدید در همان جا به شهادت رسید.
او حدود ۶ ساعت با کمترین امکانات و نیروها، مخلصانه و شجاعانه در برابر دشمن مقاومت کرد. بعد از شهادت او هیچ یک از نیروهایش زنده باقی نماندند، به جز یک سرباز که توانست بعد از ۲۴ ساعت خودش را به نیروهای خودی برساند و این حماسه را بازگو کند.
برادرزاده
شهید شهید عباس برزآبادی فراهانی
آخرین باری که او را دیدم، موقع خداحافظی گفت: «شاید دیگه همدیگر رو نبینیم!» گفتم: «ان شاءالله که برمیگردی» گفت: «یعنی هنوز لیاقت شهادت ندارم؟!»
برادر شهید
شهید عزتالله جعفری
ـ توی خانه از جبهه و مسائل نظامی زیاد حرف میزد. یکبار برایم تعریف کرد: «یه شب برای شناسایی به منطقه عراقیها رفتم. بعد از مدتی متوجه شدم که گم شدهام و در بین عراقیها گیر افتادهام. راه برگشتی نداشتم. توکل بر خدا کردم و با خودم گفتم که وضعم از این که هست بدتر نمیشه! نزدیک عراقیها رفتم و فریاد زدم: شما در محاصره نیروهای ایرانی هستید، خودتون رو تسلیم کنید! همان شب به تنهایی تعداد زیادی عراقی اسیر کردم و تا صبح آنها را با پای پیاده تا محل استقرار نیروهای خودی بردم. بچهها با دیدن این صحنه تعجب کرده بودند. از طرف فرماندهام هم مورد تشویق قرار گرفتم».
ـ بار آخری که میخواست به جبهه برود، گفت: «خواب برادر شهیدم رو دیدهام. خونهی نویی خرید بود و فرشش کرده بود. منتظر من در اون خونه نشسته بود». بعد دست بچهها را در دست من گذاشت و گفت: «مواظب اینها باش، من دیگه برنمیگردم!». گفتم: «ما رو تنها نذار! چشم به راهت هستیم!» گفت: «اگه همه این جوری فکر کنند که دیگه کسی به جبهه نمیره!».
همسر شهید
شهید علیاکبر مهاجر شیرازی
ـ قبل از انقلاب بود. داشتیم جهیزهام را از قم به تهران میبردیم. توی راه یکی از آشناها به علیاکبر گفت که «اویسی» که از کله گندههای ساواک بود، کشته شده است. با شنیدن این خبر علیاکبر خیلی خوشحال شد و شروع به بوق زدن کرد! همسر شهید
ـ بعد از اولین دخترم، خداوند فرزندم دوممان را هم دختر قرار داد. در بیمارستان به عیادتم آمد، کنار تختم نشست و گفت: «ناراحت که نیستی؟!» گفتم: «برای چی؟!» گفت: «این که فرزند دوممون هم دختر شده!» گفتم: «اگه تو ناراحت نباشی، من هم ناراحت نیستم». گفت: «من نه تنها ناراحت نیستم؛ بلکه خدا رو به خاطر این که فرزندی سالم بهمون هدیه داده، شکرگزارم».
ـ فرمانده تانک بود. یک مقدار حالش خوب نبود. فرماندهاش بهاش گفته بود: «اگه حالت خوب نیست، نمیخواد بیایی. بمون خونه و چند روزی استراحت کن، بعدش بیا». بهاش گفته بود: «من باید از مرز کشورم دفاع کنم. وقتی دارم این کار رو میکنم، انگار دارم از ناموسم دفاع میکنم!». به جبهه رفت. ۷ روز در منطقه بود که در محاصره نیروهای دشمن قرار میگیرد و به شهادت میرسد.
همسر شهید
ـ آخرین باری که میخواست به جبهه برود، نمیتوانستیم از همدیگر خداحافظی کنیم. بغض گلوی هر دویمان را گرفته بود. در جلوی درب خانه همدیگر را در آغوش گرفتیم و شروع به گریه کردیم. آشنایانی که آنجا بودند به سختی ما را از یکدیگر جدا کردند. بعد از مدتی پلاک علیاکبر را آوردند و گفتند مفقود شده است.
مادر شهید
شهید علی عبدلی سنجانی
ـ توی جبهه به پسرم گفته بودند: «تو این قدر شجاع هستی، چند برادر داری؟» گفته بود: «تک پسرم!» از وقتی که فهمیدند تک پسر است، نمیگذاشتند به جبهه برود. ولی علی با اصرار رفت جبهه.
ـ ۴ ماهی بود که کمرم شکسته بود و در بیمارستان بستری بودم. در همان بیمارستان خواب دیدم که پسرم کنار تختم آمده است. یک مرد نورانی هم همراهش بود که یک کاغذ سفید و براقی در دستش قرار داشت. پسرم گفت: «مادر، اومدهام تا شما رو به زیارت ببرم و براتون قربانی بکشم!» آن مرد نورانی هم گفت: «شما دیگه باید از بیمارستان مرخص بشی!». خیلی زود از بیمارستان مرخص شدم و یک ماه بعدش هم راهی خانه خدا.
مادر شهید
شهید سید علی یاسینی
هر چه به او اصرار کردند که به پشت جبهه برگردد، قبول نکرد. میگفت: «مگر خون من از خون بچههای دیگه رنگینتره؟!» او اولین شهید روستایمان بود که تشییع جنازهی باشکوهی برایش برگزار شد.
برادر شهید
-
1 قافله نور ۱۷۰
-
2 دیوارنوشت معروف – جئنا لنبقی
-
3 فتح خرمشهر در بیانات مقام معظم رهبری
-
4 برگی از حماسه فتح خرمشهر
-
5 لباس شهادت
-
6 خاطرات محافظ امام خمینی (ره) – حاج حسین مرتاضی
-
7 دلنوشته هایی برای مدافعان حریم انقلاب اسلامی
-
8 یعنی هنوز لیاقت شهادت ندارم؟! (خاطراتی از شهدای ارتش استان قم)
-
9 حجت الاسلام و المسلمین دکتر احمد عابدی؛ استاد حوزه و دانشگاه و از فرماندهان و دارندۀ نشان فتح در دوران دفاع مقدس
-
10 ای همرزم فاطمیون…
-
11 نقش نیروهای قمی در فتح خرمشهر