بوی بهشت میآید … درنگ کن … اینجا کبوترانی دارد که دستانِ زخمیِ رقیه را نوازش میکنند، به نالههای رقیه گوش میدهند، آن وقت لالایی «بابا» برای رقیه میخوانند.
یک نگاه به دور و برش کرد. از موتور پیاده شد و آن را روی جک گذاشت و بالای آن رفت و فریاد زد: الله اکبر و الله اکــــبر … اشهد ان لا اله الا الله … نه وقت اذان ظهر بود و نه اذان مغرب. هر کس آقا مجید رو نمیشناخت غش غش میخندید …