فرمانده اطلاعات عملیات تیپ ۲ لشکر ۱۷علیبن ابیطالب علیه السلام(۲۷/۸/۱۳۶۳)
ـ ساکن تهران بودیم و منتظر به دنیا آمدن مجید. در محیط بسیار فاسد تهران، نگه داشتن حجاب و دوری از حرام مثل موسیقیها و مطربها کار راحتی نبود. با این حال من خیلی مراقب بودم؛ حتی با مهمانهای مرد و مستأجرمان که رفت و آمد داشتند، احتیاط میکردم مبادا با آنها برخوردی داشته باشم. توی زندگی حاجآقا هم خیلی مراقبت میکردند. حواسشان به حلال و حرام جمع بود. من هم سعیام بر این بود که بچههایم را طوری بار بیاورم که افراد مفیدی باشند؛ هم برای دین، هم برای جامعه.
مادر شهید
ـ با هم صمیمی بودیم. هر جا میرفتم، مجید را با خودم میبردم. یک بار به جشن تولد دعوتم کردند. قرار شد مجید هم بیاید. موقع رفتن مادر بهمان سفارش کرد: «اگر دیدید ساز و اهنگ گذاشتند، بلند شوید.» رفتیم. اتفاقاً نوار ترانه روشن کردند. مجید گفت: «بلند شو برویم. مگر مادر نگفت اگر ترانه گذاشتند، نمانید!» خواستیم بیاییم که صاحبخانه پرسید: «چرا برمیگردید؟» مجید هم با زبان بچهگیاش گفت: «چون ترانه گذاشتید.» صاحبخانه نگذاشت بیاییم. نوار را هم خاموش کرد.
خواهر شهید
ـ بچه با ادبی بود. عجیب به ما احترام میگذاشت. از همان کودکیاش هیچ وقت به یاد ندارم که توی چشمان من زل زده باشد. همیشه در مقابل من سرش را پایین میانداخت و صحبت میکرد. همین ادب را در مقابل خداوند و دستورات الهی هم داشت. وقتی جایی حرامی میدید، مثل غیبت، کلام نادرست، با این که سن کمی داشت، بحث را عوض میکرد. میگفت: «حرف خودمان را بزنیم نه دیگران».
پدر شهید
ـ بر خلاف بعضیها که دلشان میخواست همیشه جلوی چشم باشند و خودشان را نشان بدهند، آقا مجید اصلاٌ این طور نبود. گزارش نوشتن برای بچههایی که شناسایی میرفتند، همیشه یک امر عادی بود. این کار را هم انجام نمیداد. اگر هم مینوشت خیلی جمع و جور و مختصر. در حالی که اگر میخواست بنویسد، استعداد بیشتر از این را داشت. نمینوشت نه که در قید نظم و انضباط نباشد، یا بیخیال و بیهمت باشد، نقل این حرفها نبود. میخواست نامی از او نباشد. میخواست کارش در نظر دیگران بزرگ جلوه نکند.
پدر شهید
ـ همیشه پنهان کار بود. حتی زخمی شدنش را هم از دیگران پنهان میکرد. یک بار که به مرخصی آمده بود، احساس کردم هنگام بلند شدن به سختی حرکت میکند، ولی چیزی را بروز نمیداد. وقت نماز شد. وضو گرفت. رفت داخل اتاق و در را قفل کرد. از این کارش تعجب کردم. خواهرش کنجکاو شد. از بالای در، داخل اتاق را نگاه کرد و متوجه شد که مجید نماز را به صورت نشسته میخواند. مجید از ناحیهی پا مجروح شده بود، اما نمیخواست حتی ما متوجه شویم.
پدر شهید
ـ یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش میشد و با آن به مدرسه میآمد و برمیگشت. یک روز عصر که پشت موتور نشسته بود، رسید به چراغ قرمز. ترمز زد و ایستاد. یک نگاه به دور و برش کرد. از موتور پیاده شد و آن را روی جک گذاشت و بالای آن رفت و فریاد زد:
الله اکبر و الله اکــــبر … اشهد ان لا اله الا الله … نه وقت اذان ظهر بود و نه اذان مغرب. هر کس آقا مجید رو نمیشناخت غش غش میخندید و متلک میانداخت و هر کس هم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که مجید چش شُدِه؟! قاطی کرده چرا؟!.
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینها راه افتادند و رفتند. آشناها سراغ مجید آمدند و گفتند: «آقا مجید! چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که!».
مجید یک نگاهی به رفقایش انداخت و گفت: «مگه متوجه نشدید؟! پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بیحجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن. من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه. دیدم این بهترین کاره! همین!»
دوست شهید
-
1 قافله نور ۱۶۹
-
2 مبارزه مردم قم، مبارزه ملّت ایران را به دنبال داشت.
-
3 یادداشتی به مناسبت سالگرد حماسه آزادسازی سوسنگرد
-
4 این ها فرشته اند!
-
5 می خواهی پزشک بشوی یا بروی کربلا؟ – سرلشکر شهید مهدی زین الدین
-
6 یاوران خمینی
-
7 بیست و دومین یادواره سرلشکر شهید مهدی زین الدین و سرداران، امیران، فرماندهان و شش هزار شهید والامقام استان قم
-
8 بنزین کوپنی و دینارهای عراقی! – سردار شهید محمد بنیادی
-
9 سرهنگ خلبان شهید «نصرت الله آقایی»
-
10 برای همکلاسی ام
-
11 دیدم این بهترین کاره! همین! – سردار شهید مجید زین الدین
-
12 بوی خوش عطر- شهید غضنفر ایمانی
-
13 جایی را که همراه با زینت باشد و نامحرم ببیند، می سوزانند! – شهیده فاطمه دولتی
-
14 وصایای شهدا درباره امام حسین (ع)