نخستین گلزار مکتوب شهدا

برای همکلاسی ام

دانشآموز شهید ابوالفضل افشاری ـ ۱۵ ساله

دبیرستان پنبهچی ـ تاریخ شهادت: (۳۰/ ۸/۶۲)

ـ قبل از انقلاب در تظاهرات، پخش اعلامیه و شعارنویسی روی دیوارها فعال بود. بعد از انقلاب هم برای حفاظت محله‌ها از تحرکات منافقین به پایگاه بسیج پیوسته بود و تا پاسی از شب‌ها را پست می‌داد.

ـ خیلی اصرار داشت به جبهه برود؛ ولی قبولش نمی‌کردند. خودش را به هلال احمر معرفی کرد و از طریق آنجا به بیمارستان کامکار رفت تا مدتی دوره‌ی امدادگری و کمک‌های اولیه ببیند. بعد از ۴ ماه آموزش از طریق بسیج راهی جبهه شد. سرانجام ابوالفضل در عملیات والفجر ۴ مفود الاثر شد.

پدر شهید

ـ خواهر ابوالفضل دچار ناراحتی کلیوی بود. دو تا از کلیه‌هایش را از دست داده بود. این موضوع ما را خیلی رنج می‌داد. رفتم سر مزارش و گریه و زاری کردم و گفتم: «مادر! خواهرت رو شفا بده!». شب خوابش را دیدم. در حالی که غذایی در دستش بود به طرفم آمد. نزدیک‌تر که شد دیدم یک نان لواش که وسطش دانه‌های سفید برنج بود، در دستش دارد. رو به من کرد و گفت: «چند تا از این برنج‌ها رو بده آبجی تا شفا بگیره!». از آن به بعد حال خواهرش بهبود پیدا کرد.

مادر شهید

 

دانشآموز شهید سید مهدی برقعی ـ ۱۶ ساله

دبیرستان امام صادق(علیه السلام) ـ تاریخ شهادت: (۳۰/۸/۶۲)

ـ در شب شهادت حضرت علی(علیه السلام) به دنیا آمد. وقتی او را باردار بودم، همیشه سوره توحید و حمد را می‌خواندم و از خدا می‌خواستم فرزندی مؤمن به من عطا کند.

ـ در بچه‌داری خیلی کمکم می‌کرد. اصلاً احساس نمی‌کردم که دختر ندارم. شب‌ها با نوار قرآن خوابش می‌برد. آرزو داشت قبر امام حسین(علیه السلام) را زیارت کند.

ـ هیچ وقت بیکار نبود. یا در مدرسه‌اش فعالیت می‌کرد و یا مطالعه. بیشتر هم کتاب‌های شهید مطهری و شهید دستغیب را می‌خواند. کنار درس مدرسه، مقداری هم دروس طلبگی خواند.

ـ سال ۶۰ با گروهی از دوستانش مدتی عازم مناطق محروم و کردنشین شد. در آن زمان آنجا در تب و تاب شرارت ضد انقلاب می‌سوخت. وقتی از آنجا برگشت، به تحصیلش ادامه داد. در دبیرستان در واحد تبلیغات و کتابخانه انجمن اسلامی فعالیت می‌کرد. بعد از مدتی هم بسیج دانش‌آموزی مدرسه را تشکیل داد. از آنجایی که نمازجمعه آن سال‌ها در دبیرستان امام صادق(علیه السلام) برگزار می‌شد، مهدی بچه‌ها را یک دوره آموزش نظامی داد تا بهتر بتوانند از نمازجمعه حفاظت کنند.

ـ آخرین باری که می‌خواست جبهه برود، خرداد سال ۶۲ بود. از ماشین جا ماند. عمویش از سر دلسوزی گفت: «عمو جون! نمی‌خواد بری!» مهدی گفت: «من باید حتماً به مقصدم برسم!». با اصرار به همراه پدرش به عوارضی قم رفت و سوار ماشین شد و رفت.

 ـ او در نامه‌ای به دوستانش نوشته بود: «من هم مانند همه دانش‌آموزان آرزو دارم که به سنگر داش آموزی و مدرسه برگردم؛ ولی جنگ با سرنوشت ما بستگی دارد و از همه چیز مهم‌تر است …

ای دوستان! علاوه بر خواندن درس به تهذیب نفس و اخلاق بپردازید که اگر از درس مهم‌تر نباشد، کم اهمیت‌تر نیست که علم بدون تهذیب اخلاق به درد نمی‌خورد؛ هر علمی که باشد».

مادر شهید

ـ در ۳۰ آبان سال ۶۲ در حالی که هنوز ۱۶ سالش تمام نشده بود در عملیات والفجر ۴ به عنوان امدادگر رزمی برای چندمین بار به جبهه رفت و از ناحیه ران ترکش خورد و به شهادت رسید.

پدر شهید

ـ هوا داشت تاریک می‌شد که صدای اذان به گوش رسید. بچه‌ها مشغول نماز خواندن شدند. بعد از نماز مهدی دستانش را رو به آسمان گرفته بود و اشک می‌ریخت. نمی‌دانستم چه می‌گوید؛ اما اشک‌های سوزناکش نمایان‌گر حال درونی‌اش بود. آن شب ما را به ۶ دسته تقسیم کردند. مهدی در دسته ۳ بود. ساکت و سر به زیر گوشه‌ای نشسته بود. مدتی گذشت و عملیات شروع شد. بعد از عملیات او را در بین شهدا دیدم.

هم‌رزم شهید

 

دانشآموز شهید سید محسن حسینی قورتانی ـ ۱۴ ساله

دبیرستان امام صادق(علیه السلام) ـ تاریخ شهادت: (۱۱/۸/۶۱)

سن و سالی نداشت که جنگ شروع شد. می‌رفت مسجد و از کسانی که از جبهه می‌آمدند می‌پرسید: «جبهه چه طور جائیه؟ شما اونجا چیکار می‌کنید؟ و …» سرانجام با این که ۱۴ سال بیشتر نداشت، از طریق بسیج کوهپایه اصفهان به دارخوئین اعزام شد و در عملیات محرم در خط مرزی «عین خوش» شرکت کرد و در تاریخ ۱۱/۸/۶۱ شهید شد.

مادر شهید

 

دانشآموز شهید حسین رونده ـ ۱۳ ساله

تاریخ شهادت: (۱۶/۸/۶۱)

اوایل ما در روستا زندگی می‌کردیم. ۵ سالش بود که به خاطر شیطنتش داخل تنوری که خاکسترش داغ بود و کتری آب‌جوش هم درونش وجود داشت، افتاد! چند لحظه‌ای با پای برهنه داخل تنور بود که مادرم به زحمت فراوان توانست او را بیرون بکشد. وقتی او را بیرون آوردند، دوان دوان به سمت کوچه رفت و بعد از چند لحظه‌ای برگشت. فکر کردیم به خاطر سوختگی نتوانسته یک جا بایستد؛ ولی در کمال ناباوری دیدیم که سر سوزنی آسیب ندیده است! خودش ابتدا ترسیده بود؛ ولی وقتی بیرون خانه رفت و بعد برگشت به ما گفت که چیزی نشده! بدنش کاملاً سالم بود. از آن روز به بعد اهالی روستا او را «سید» خطاب می‌کردند و معتقد بودند که این بچه عنایت شده است.

ـ یک ماه بیشتر از رفتن او به جبهه نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند. خیلی مات و حیران شدیم که چقدر زود گلچین شد.

خواهر شهید

 

دانشآموز شهید محمدعلی زرنوشه فراهانی ـ ۱۴ ساله

تاریخ شهادت: (۱۳/۸/۶۲)

ـ تابستان بود. از پایگاه بسیج که برگشت، گفت: «می‌خوام برم جبهه». گفتم: «تو رو که قبول نمی‌کنند، سن‌ات کمه!» گفت: «حالا شما پول بدید برم شناسنامه‌ام رو کپی بگیرم». کپی گرفت و برگشت خانه. چند دقیقه بعد دوباره آمد و گفت: «پول بدید برم کپی بگیرم!». گفتم: «تو که الان کپی گرفتی!» گفت: «خط‌خوردگی پیدا کرد، قبول نمی‌کنند». پول را دادم و گفتم: «فایده نداره مادر! بذار دو سه سال دیگه بزرگ‌تر بشی، بعد برو» گفت: «قدّم بلنده، متوجه نمی‌شن!». بعدها فهمیدم در کپی اول، سنش را زیاد کرده و برای این که کسی متوجه نشود، یک بار دیگر از روی آن کپی گرفته است.

ـ با خوشحالی آمد خانه و گفت: «من هم می‌رم!» گفتم: «کجا؟!» گفت: «جبهه». باور نمی‌کردم. روز بعد به همراه دو برادر بزرگ‌ترش محمدمهدی و محمدحسین، ساکش را برداشت که برود. شور و شوقش را که دیدم دلم نیامد مانعش شوم. گفتم: «پس مادر، صبر کنید من هم تا یه جایی همراه‌تون بیام». با حاج‌آقا همراه‌شان رفتیم ایستگاه راه‌آهن. خیلی شلوغ بود؛ کوچک و بزرگ آمده بودند که بروند جبهه. جا برای همه نبود. بچه‌های من هم جا گیرشان نیامد. محمدعلی خیلی ناراحت شد. گفتم: «مادر! اشکال نداره، ان شاءالله دفعه‌ی بعد». گفت: «امروز شما اومدید ما رو نبردند، دیگه نمی‌خواد دنبال ما بیایید». فردای همان روز هر سه نفرشان با هم رفتند ایستگاه راه‌آهن و اعزام شدند.

مادر شهید

ـ خیلی خوش اخلاق بود. با همه با مهربانی و خوش‌رویی رفتار می‌کرد. همیشه لبخند روی لبانش بود. از زمانی که خوب را از بد تشخیص داد، علاقه به مطالعه داشت. اگر یک کتاب قطور هم دستش می‌گرفت تا تمامش نمی‌کرد، آن را زمین نمی‌گذاشت.

پدر شهید

ـ رفتم منزل‌شان، داشت آماده می‌شد برود جبهه. به شوخی گفتم: «بچه! آخه تو دیگه کجا می‌ری؟ صدام می‌کشدت ‌ها!» خندید و گفت: «من هم همین رو می‌خواهم!» و رفت.

خاله شهید

ـ سال‌های ۶۰ و ۶۱ هنوز رایانه وارد جامعه نشده بود. محمدعلی که هنرمند خیلی با سلیقه و مبتکری بود، روی مقواهای بزرگ، پوسترهایی به مناسبت‌های مختلف درست می‌کرد و در پایگاه و مدرسه نصب می‌کرد. همه تزئینات دهه فجر و دیگر مناسبت‌ها در مدرسه و پایگاه از کارهای هنری او بود. روزی در حیاط مدرسه، سر صف صبح‌گاه دفترم را گرفت و آرم سپاه را بدون هیچ اندازه‌گیری، بسیار زیبا و دقیق در صفحه آخر دفترم رسم کرد.

علاوه بر خط، نقاشی، تصویرسازی و طراحی، به نوشتن هم خیلی علاقه داشت. انشاهای او با همه بچه‌های کلاس فرق داشت. مثل یک کارشناس ادبیات می‌نوشت. کلاس اول راهنمایی بودیم. روزی مجله‌ای را به من نشان داد که در آن یکی از داستان‌هایش را چاپ کرده بودند.

فروردین سال ۶۲ ازش خداحافظی کردم و به جبهه گیلانغرب اعزام شدم. در مدتی که در جبهه بودم، محمدعلی با آن خط زیبا و متن‌های ادبی‌اش، نامه‌های بسیاری برایم می‌فرستاد. در یکی از نامه‌ها عکس زیبایی از یک طوطی در اندازه‌ای بزرگ برایم فرستاده بود که آن را روی مقوایی چسباندیم در سنگرمان در خط مقدم آویزان کردیم. هر کسی که وارد سنگر ما می‌شد، با دیدن آن تعجب می‌کرد و لبخندی می‌زد.

دوست شهید

ـ کلاس دوم راهنمایی بودیم. یکی از نشریات، مسابقه طراحی گذاشته بود. نام شهید مرتضی مطهری را به صورت یک گل لاله طراحی کرده بود که رتبه‌ی دوم کشوری را کسب کرد.   حسین شاه‌بداغی

ـ محمدعلی، هنرمند بود. هنرش هم ذاتی بود. نه کلاسی رفته بود و نه آموزشی دیده بود. در ایام انقلاب، روی دیوار کوچه‌ها و خیابان با خطی زیبا شعار می‌نوشت. وسایلش را که آوردند، زیر یکی از نقاشی‌هایش با خطی زیبا نوشته بود: «تا کربلا راهی نیست».

۱۴ ساله بود که راه را پیدا کرد و رفت.

مادر شهید

 

دانشآموز شهید اکبر زینلیزاده ـ ۱۴ ساله

تاریخ شهادت: (۱۴/۸/۶۱)

ـ در ایام انقلاب در انجمن اسلامی روستا فعالیت داشت. در کتابخانه محل هم عضو بود. در جریان اولین دوره ریاست جمهوری، از همان ابتدا با بنی‌صدر مخالف بود و او را شایسته ریاست جمهوری نمی‌دانست. مخالفتش را هم در گفتارش به صراحت بیان می‌کرد. بعد از مدت‌ها به حرف‌های او پی بردیم.

ـ صوت زیبای قرآنش همیشه از دو جا به گوش می‌رسید؛ مسجد و مدرسه. به حلال و حرام مقید بود و هیچ وقت در روستا مال کسی را تضییع نکرد. در عشق به اباعبدالله الحسین(علیه السلام) همیشه پیشگام بود و از هر نوع خدمتی در این آستان مقدس دریغ نمی‌کرد. در همسایگی ما حسینیه انصارالحسین(علیه السلام) بود. شهادت‌طلبی او از همین مکان مقدس شروع شد و اوج گرفت.

ـ زمانی که در جبهه بود، هر از چند گاهی برای‌مان نامه می‌نوشت. از آنجایی که این نامه‌ها در فضای کاملاً معنوی نوشته شده بود، واقعاً خواندنی بود. یک‌بار نوشته بود: «سعی کنید راه خدا را دنبال کنید و عبادت خدا را فراموش نکنید. امر به معروف و نهی از منکر کنید …».

ـ وقتی مرخصی می‌آمد، می‌گفت: «این قدر توی جبهه می‌مونم تا یا شهید بشم یا جنگ توم بشه!».

برادر شهید

 

دانشآموز شهید محسن لاجوردی ـ ۱۶ ساله

مدرسه امیرکبیر ـ تاریخ شهادت: (۱۴/۸/۶۲)

نشسته بود و صفحه‌های آلبوم را ورق می‌زد. عکس‌های دوستانش که شهید شده بودند را یکی یکی و به دقت نگاه می‌کرد. بالای سرش ایستاده بودم. متوجه حضور من شد. در همان حال که عکس‌ها را با حسرت نگاه می‌کرد، گفت: «به زودی عکس من هم می‌آید بین همین عکس‌ها!».

این آخرین باری بود که آلبومش را ورق می‌زد و همان طور که خودش گفته بود، عکسش کنار دوستانش قرار گرفت.

مادر شهید

 

دانشآموز شهید ابوالفضل ماهرخ ـ ۱۵ ساله

دبیرستان صدوق ـ تاریخ شهادت: (۲۲/۸/۶۶)

ـ مثل دو دوست بودیم و راحت حرف‌های دل‌مان را به همدیگر می‌زدیم. روز جمعه بود. می‌خواستیم با همدیگر به نمازجمعه برویم. تقریباً یک ساعت وقت داشتیم، گفت: «پدر، بیا توی این فاصله چند آیه قرآن بخونیم». گفتم: «باشه». هر دو رفتیم وضو گرفتیم و رو به قبله نشستیم. یک آیه من می‌خواندم و یک آیه ابوالفضل. بعد از قرآن خواندن گفت: «پدر! به نظر شما من توی دانشگاه قبول می‌شم؟»‌ گفتم: «اگر درس بخونی؛ چرا که قبول نشی!» گفت: «حالا که این طوره، با مامان و بچه‌ها بیشتر کار کنید!» گفتم: «منظورت چیه؟! واضح‌تر صحبت کن!» گفت: «منظورم “ش ه ا د ت” است!» گفتم: ‌«ش ه ا د ت؟!» سرش را تکان داد و گفت: «آره» گفتم: «اگر این‌ها رو به هم وصل کنیم می‌شود شهادت!». گفت: «بله». گفتم: «شد یک‌بار پیش من بنشینی و از شهادت حرف نزنی؟!» گفت: «تنها آرزوی من شهادته! و خیلی خوشحالم که پدری مثل شما دارم و راحت می‌تونم حرفم رو به‌اش بزنم» بعد نگاهی محبت‌آمیز به من کرد، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «پدر! ببخشید که این طور با شما صحبت می‌کنم! کارنامه قبولی دانشگاه امام حسین(علیه السلام) شهادته!»  و اشک از چشمانش جاری شد.

ـ وقتی از نمازجمعه آمدیم، سر سفره نهار، به همدیگر نگاه می‌کردیم و بی‌اختیار از چشمان‌مان اشک سرازیر می‌شد. بچه‌ها به مادرشان می‌گفتند: «چرا پدر و داداش گریه می‌کنند؟!» مادرشان گفت:‌ «نمی‌دونم! این‌ها وقتی بعد از مدتی همدیگر رو می‌بینند، این جوری می‌شن!» من هم گفتم: «انشاءالله داداش‌تون داره داماد می‌شه! گریه من گریه‌ی خوشحالیه!».

ـ یک روز به من گفت: «اگر دلت خیلی برام تنگ شد، چیکار می‌کنی؟» گفتم: «برات نامه می‌نویسم تا از حالت باخبر بشم» گفت: «بعد از شهادتم چطور؟!» سکوت کردم و جوابی ندادم. گفت: «به همین زودی روحیه‌ات رو از دست دادی؟! من که هنوز شهید نشده‌ام، پیش‌تون هستم!». حرف را عوض کردم تا به این وسیله از جواب دادن طفره بروم؛ ولی ابوالفضل دست بردار نبود. می‌گفت: «دلم می‌خواد بدونم چیکار می‌کنی!» گفتم: «نمی‌دونم! تو بگو چیکار کنم؟» گفت: «روز عاشورا رو در نظرت مجسم کن که چه عزیزانی توی اون روز به شهادت رسیدند؛ حضرت ابالفضل(علیه السلام)، حضرت علی‌اکبر(علیه السلام)، حضرت علی‌اصغر(علیه السلام) و …».

ـ وقتی به انجمن مداحان می‌رفتیم و مداحان از امام حسین(علیه السلام) می‌خواندند، می‌گفت: «خیلی دلم می‌خواد جزء یاران امام حسین (علیه السلام) باشم». به همین دلیل نام مبارک ۷۲ تن یاران حضرت را یادداشت کرده و در جیبش گذاشته بود.

ـ خطاطی و نقاشی‌اش زیبا بود. به بچه‌های پایگاه ولیعصر(عج) آموزش می‌داد. به من هم خطاطی یاد می‌داد و می‌گفت: «دوست دارم خطاطی مراسم شهادتم رو خودت انجام بدی!» گفتم:‌ «چرا این قدر درباره شهادت صحبت می‌کنی؟!» گفت:‌ «رایحه‌ی دل‌انگیز شهادت رو استشمام می‌کنم!».

ـ گفت:‌ «پدر! ازت خواهشی دارم!» گفتم: «بگو» گفت: ‌«من دعا می‌کنم، شما آمین بگید!» زیر لب چیزهایی زمزمه کرد و من هم گفتم: «خدایا! خواسته‌هایش رو استجابت کن!» ابوالفضل گفت: «ان شاءالله!»  بعد ادامه داد: «پدر! دوست دارم در مراسم شهادتم با اون صدایی که همیشه در گوشم طنین‌اندازه برام بخونی!» بی‌اختیار همدیگر را در آغوش گرفتیم و شروع به گریه کردیم.

پدر شهید

  

دانشآموز شهید سید جعفر موسوی ـ ۱۵ ساله

دبیرستان صدوق ـ تاریخ شهادت: (۱۶/۸/۶۱)

ـ وقتی که ۶ سال داشت، یک روز که من مشغول کار در خانه بودم، او بدون خبر از خانه بیرون رفته بود. برادرش او را نزدیک پل «رضوی» می‌بیند، جلویش را می‌گیرد و ازش می‌پرسد: «کجا می‌ری؟!» او هم می‌گوید: «می‌خوام به کربلا برم!».

ـ بچه خیلی عجیبی بود. از همان کودکی به نماز خیلی اهمیت می‌داد و نمازش را خیلی طولانی می‌خواند. یک‌بار با برادرش به مسافرت رفته بود. وقتی در میانه راه اتوبوس توقف می‌کند تا مسافران نماز بخوانند، سید جعفر و برادرش هم پیاده می‌شوند. سید جعفر آن قدر نمازش طول می‌کشد که توجه برادرش هم به او جلب می‌شود و صبر می‌کند تا نماز خواندن او به پایان برسد. به همین دلیل راننده اتوبوس هم دیگر منتظرشان نمی‌ماند و آنها را جا می‌گذارد و می‌رود. بعد از این که نماز سید جعفر تمام شد، متوجه می‌شوند که اتوبوس حرکت کرده است. بنابراین با یک ماشین دیگر به خانه برمی‌گردند.

ـ قرآن زیاد می‌خواند و روایات را حفظ می‌کرد. نمازجمعه برایش کانون گرم عاشقان بود و دعای کمیل پناهگاه شب‌های جمعه‌اش. در پیام‌هایش از جبهه دیگران را نیز دعوت به شرکت در این سنگرهای استوار می‌کرد. در این باره چنین می‌گوید: «در راهپیمایی‌ها، تشیع جنازه شهدا و در نماز جمعه شرکت کنید. به مسائل سیاسی روز اهمیت بدهید و به دیدار خانواده شهدا بروید و آنها را دلگرم کنید».

ـ ارتباط خاصی با شهدا داشت. یک روز من مشغول خواباندن برادر کوچک‌ترش بودم که دیدم سید جعفر با صدای بلند یک شعری را راجع به شهید رجایی می‌خواند. یک شعری در رثای شهید رجایی از تلویزیون پخش می‌شد و او آن را حفظ کرده بود. آن روز آن شعر را با صدای بلند می‌خواند. گفتم: «شما اگر خیلی شهید رجایی رو دوست دارید، برید راه‌شون رو ادامه بدید». او با ناراحتی گفت: «مادر! فعلاً که نمی‌ذارند من برم جبهه وگر نه من که خیلی دوست دارم!».

آن قدر رفتن به جبهه برایش مهم شده بود که برای این که به او اجازه اعزام بدهند، برای حضرت امام خمینی(ره) نامه نوشت؛ چون آن زمان به کسانی که کمتر از ۱۵ سال سن داشتند، اجازه‌ی حضور در جبهه را نمی‌دادند. نامه‌ای که سید جعفر برای حضرت امام(ره) نوشته بود، ۶ سال بعد از شهادتش توسط پدرش پیدا شد؛ چون بعدها سید جعفر به جای یکی از دوستانش به جبهه رفت، او دیگر نامه را برای حضرت امام(ره) نفرستاده بود.

متن نامه ای که نوشته بود به این شرح است:

بسم الله الرحمن الرحیم

«به حضور محترم و مبارک رهبر عالی‌قدر جهان اسلام!

به عرض‌تان می ‌رسانم که من می‌خواهم بروم به جبهه و تمام کارهای آن را انجام داده‌ام و در پی فرمایش اکید شما مبنی بر این که داوطلبان زیاد به جبهه بروند و نگذارند جوانان در آنجا خسته شود و سخنان شما را راجع به رفتن به جبهه‌ها، بعضی مواقع در پایین روزنامه‌های صبح و عصر چاپ می‌کنند و حالا نوبت ما است که خود را بسازیم، پس از آن تصمیم گرفته به جبهه بروم؛ ولی اصلاً از طرف مقامات مسئول در این زمینه تصمیمی گرفته نشده است.

چرا نمی‌گذارند ما هم به دانشگاه خود برویم؟ چرا فقط کسانی که یک‌بار به جبهه رفته‌اند، می‌توانند دوباره به دانشگاه بروند؟

آنها خود را ساخته‌اند و حال نوبت ماست. پس از شما خواهش می‌کنم که بخواهید کسانی را که مثل من مایل به خودسازی هستند و برای جبهه رفتن نام‌نویسی کرده‌اند را به جبهه ببرند.

امیدوارم که این درخواست را به مسئولین بگویید و اگر عمل نکردند چاره‌ای ندارم جز این که منتظر جواب شما رهبر عظیم الشأن بمانم».

سیدجعفر موسوی قمی

ـ بالاخره به جبهه رفت. دوستانش به او می‌گفتند: «یک وصیت‌نامه بنویس». می‌گفت: «من که چیزی ندارم که بخوام درباره‌ی آنها سفارشی بکنم، حتی فرزندی هم ندارم که بخوام برایش چیزی به ارث بذارم، فقط چهار روز، روزه‌ی قضا دارم که باید گرفته شود، همین وصیت من است!».

سرانجام در عملیات محرم، روز هفتم شهادت اباعبدالله(علیه السلام) همان طور که آرزو داشت، در راه جدش امام حسین(علیه السلام) از ناحیه گلو مورد هدف قرار گرفت و به شهادت رسید. و این گونه خودش را به کربلا رساند!

مادر شهید

ـ با آن سن و سال کمش در ۵ مرحله عملیات رمضان در شرایط سخت و گرمای طاقت‌فرسای خوزستان شرکت کرده بود. بسیاری از دوستانش شهید و یا مفقود شده بودند. او در جبهه مانده بود تا در عملیات بعدی که عملیات محرم بود، شرکت کند تا شاید به آرزویش برسد. قبل از عملیات محرم در چادرهای گردان مستقر بودیم. دور هم در چادر نشسته بودیم که سید جعفر مشغول جمع و جور کردن وسایلش بود. رو به بقیه کرد و گفت: «بچه‌ها! ان شاءالله توی این عملیات شهید می‌شم!». اولش حرفش را جدی نگرفتیم؛ ولی باز تکرار کرد: «من می‌دونم که توی عملیات بعدی قراره شهید بشم!». به همین سادگی و اطمینان حرف می‌زد. بعد ادامه داد: «برای داداشم هم نامه نوشته‌ام و این موضوع رو برایش گفته‌ام و یک سری از کارها هم به او سپرده‌ام. شاید دیگر خودم فرصت نکنم که انجام بدم!». مدتی بعد عملیات محرم شروع شد و سید جعفر در مرحله دوم عملیات به آرزویش رسید.

محمدرضا اشعری‌مقدم

 

دانشآموز شهید تقی مولایی ـ ۱۷ ساله

تاریخ شهادت: (۱۳/۸/۶۲)

ـ یک روز تقی آمد خانه. گریه کرد و گفت: «مادر! اجازه بده من هم برم جبهه». گفتم: «اینجا هم جبهه است؛ شما اینجا خدمت کنید». گفت: «جبهه چیز دیگری است!». آن روز ما اجازه ندادیم. رفت مسجد. بعد از نماز به امام جماعت مسجد گفت: «حاج‌آقا! این شما، این بابای من! بگید اجازه بده برم جبهه». امام جماعت با پدرش صحبت کرد و گفت: «تقی خیلی اصرار داره؛ شما اجازه بدید؛ توکل بر خدا».  شب آمد خانه و گفت: «اجازه نمی‌دید من برم جبهه؟» گفتیم: «چرا، اجازه می‌دیم!» ‌صورت‌مان را بوسید و رفت.

ـ نسبت به سنش بزرگ بود. می‌خواست برای‌مان خانه بزرگ‌تر بخرد؛ اما هرگز نشد. به موزائیک‌فروشی محل سپرده بود تا موزائیک‌های شکسته را برایش نگه دارد. هر وقت از جبهه می‌آمد، موزائیک‌ها را می‌آورد و کف حیاط می‌چید. حیاط‌مان خاکی بود. راه اتاق تا آشپزخانه را موزائیک چید تا من راحت باشم.

ـ آخرین بار ۵ ماه به خانه نیامد. بالاخره یک شب آمد. مثل مهمان ساکش را گذاشت و رفت دنبال کارهایش. چند روز بعد که می‌خواست برود، آمد خانه، خداحافظی کرد و رفت.

ـ یک سال بعد از شهادتش، یک پاسدار سر مزارش برایم تعریف می‌کرد: «بار اول که تقی مجروح شد، دو ترکش به سرش خورد. یکی از ترکش‌ها را در بیمارستان درآوردند و یکی ماند. با همان حال برگشت جبهه. فرمانده‌شان حاج «احمد کریمی» بود. به تقی اصرار کرده بود که باید برگردد خانه. تقی هم وقتی دید نمی‌گذارد بماند، آمد پیش فرمانده ما. با ما بود تا این که پایش هم ترکش خورد. وقتی او را می‌‌بردند بیمارستان، فرمانده ما سفارش کرد که حتماً برگردد خانه. از بیمارستان دو نامه برای شما نوشت؛ ولی نگفت که مجروح شده و یا در بیمارستان هست. بعد دیدیم دوباره برگشت منطقه. فرمانده ما گفت: «مولایی! باید برگردی، پا که شوخی‌بردار نیست! نمی‌تونی راه بری!». ولی تقی گفت: «یعنی من نمی‌تونم به یه نفر آب بدم؟! نمی‌تونم دست یه نفر رو بگیرم؟!». بالاخره هر جور بود، ماند. آرپی‌جی‌زن شد. از آن به بعد هر کسی می‌افتاد، او بلندش می‌کرد. هر کسی کاری داشت، او انجام می‌داد. همه می‌گفتند: «چی شده که مولایی پروانه شده؟!».

ـ عملیات والفجر ۴ بود. ساعت دو بعدازظهر تقی بلند شد و گفت: «اول نماز بعد حمله!». از ساعت ۳ شروع کردند به زدن.  ساعت ۴ خبر دادند، مولایی زخمی شده! دوستانش تعریف کردند: «وقتی رفتیم، دیدیم سه نفرند. تقی همان طوری که خونریزی داشت، رفیقش رو بغل کرده بود تا جلوی خونریزی او را بگیرد. گفتیم: «مولایی! ولش کن! اون دیگه شهید شده!» دست‌هایش را باز کردیم و بلندش کردیم تا ببریم عقب. توی راه شهادتین را زمزمه می‌کرد. می‌گفت: «خدایا! شکرت!». خندید و رفت.

مادر شهید

ـ یادم هست، همیشه وقت نماز که می‌شد، آستین‌هایش را بالا می‌زد و می‌گفت: «یاالله! بلند شید! کار درست و حسابی که نمی‌کنید، حداقل نمازتون رو اول وقت بخونید!». هم خودش به نماز خیلی تأکید می‌کرد و هم به دیگران سفارش می‌کرد.

ـ بار آخری که چند شب بعد اعزام شد، با بچه‌ها جمع بودیم. یکی از بچه‌ها گفت: «باید دید این بار نوبت کیه!» تقی گفت: «قرعه به نام هر کی در اومد، یا علی! دیگه نباید به امام حسین(علیه السلام) التماس کنه!». آن دفعه قرعه به نام خودش افتاد.

مجتبی درودیان


نظر خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در حال بارگذاری