نخستین گلزار مکتوب شهدا

لباس شهادت

خاطراتی از شهیدان سرلشکر محمد فراشاهی و سرلشکر خلبان عباس اکبری

سرلشکر شهید محمد فراشاهی – فرمانده تیپ سقز – (۳۱/ ۵/ ۱۳۵۸)

شهید سرلشکر محمد فراشاهی در ۲۸ مهرماه ‌۱۳۱۶، در خانواده‌ای مؤمن و با اصالت یزدی، در شهر مقدس قم به دنیا آمد. اجدادش اهل فراشاه و زرتشتی بودند. جد پنجمش سهراب، قافله‌سالار بود. در یکی از سفرهایش که کاروان به مکه می‌برد، عاشق دختری مسلمان به نام مریم شد و با او ازدواج کرد و به دین اسلام گروید. به همین سبب، نسلی که از آن دو پدید آمد، همگی مسلمان شدند. پدربزرگ مادری‌اش، حاج‌ زین‌العابدین یزدی، نماینده‌ی آیـت‌الله‌ بروجردی در مشهد بود. پدرش، محمدهاشم، در اوان جوانی از فراشاهِ یزد به قم مهاجرت کرد و به تجارت پرداخت. همچنین از معتمدان شهر و دوست امام خمینی(ره) بود. تحصیلات ابتدایی را در دبستان «محمدیه» و متوسطه را در دبیرستان‌های «سنایی» و «حکیم ‌نظامیِ» قم گذراند. آیت‌الله شهید بهشتی نیز استاد زبان فرانسه‌‌اش بود. به‌رغم مخالفت پدرش با ورود او به ارتش، به تحصیل در مدرسه‌ی نظام پرداخت. دوران خدمت نظامی‌اش در اردوگاه‌های نظامی مناطق مختلف و برخی از شهرهای ایران گذشت. پس از طی موفقیت‌آمیز دوره دانشکده افسری در کسوت استاد نقشه‌خوانی به تدریس پرداخت. بعد از انقلاب، پیرو فرمان امام خمینی(ره) برای خاتمه دادن به شورش‌های کردستان و ایجاد نظم و آرامش در منطقه، داوطلبانه از مرکز آموزش ۰۱ نیروی زمینی ارتش در تهران به تیپ ۲ لشکر ۲۸ پیاده کردستان منتقل و به سمت فرماندهی گردان ۱۰۷ پیاده منصوب شد. در این مدت، به سبب خلاقیت‌ها و شایستگی‌هایی که از خود نشان داد، مورد تشویق فرماندهان وقت قرار گرفت. در آن زمان، کردستان بسیار ناامن و پرآشوب شده بود. گروهی زمزمه‌ی تجزیه‌طلبی و خودمختاری کردستان را سر داده و در منطقه تشنج و بحران ایجاد می‌کردند. بنابراین، یکی از وظایف اصلی ارتش سرکوب این مهاجمان بود.

شهید محمد فراشاهی با هوش و درایت خود تلاش کرد تا آرامش و امنیت را بدون خشونت در منطقه برقرار کند و جان و مال مردم را از تعرض مصون دارد؛ اما با تمام تلاش‌های شبانه‌روزی و خستگی ناپذیرش، حمله‌ی مهاجمان به سقز در هفته‌ی پایانی مرداد ۱۳۵۸، روزبه‌روز افزایش می‌یافت و بیم خطر سقوط پادگان می‌رفت. برای تقویت پادگان سقز و پاک‌سازی شهر، نیروی کمکی از سنندج، همدان و شیراز فرستاده شد. ضدانقلابیون، طرفداران خود را تحریک کردند تا با تجمع در ۵ کیلومتری شهر، از ورود نیروهای کمکی به سقز جلوگیری کنند. نیروهای کمکی ۳۱ مرداد ۱۳۵۸، به نزدیکی سقز رسیدند و ضدانقلابیون به روی سربازان تیراندازی کردند. شهید محمد فراشاهی برای جلوگیری از بروز درگیری و ریخته‌شدن خون مردم بی‌گناه شهر، با دو نفر از معتمدین محل و چند تن از افراد تحت فرماندهی‌اش، بدون اسلحه و با پرچم سفید به نشانه‌ی صلح و دوستی، به اردوگاه ضد انقلابیون نزدیک شد تا دوستانه با سران آنها گفتگو کند و از آنها بخواهد که از سر راه ستون اعزامی کنار رفته و درگیری را قطع کنند. هنگام گفتگوی صلح‌آمیز، ناگهان در نهایت ناجوانمردی، گلوله‌ای به قلبش شلیک شد و او را که روزه‌دار بود، به شهادت رساند.

اوضاع سقز پس از شهادت

پس از شهادتش، اوضاع منطقه بحرانی‌تر شد. افسران و درجه‌داران بومی پادگان را ترک کردند. ترس و اضطراب، کارآیی افراد موجود را کاهش داده بود. عوامل ضدانقلاب با تمام نیرو به پادگان سقز حمله کردند و بسیاری از نظامیان را به شهادت رساندند. سرانجام با فداکاری پرسنل نظامی و پشتیبانی خلبانان هوانیروز، مهاجمان موفق به تسخیر پادگان نشدند. ستون اعزامی نیز توانست به پادگان وارد شود و به دیگر برادران ارتشی از جان گذشته ملحق گردد. پس از چند روز پیکر شهید محمد فراشاهی، کاملاً سالم، به کرمانشاه و از آنجا به تهران انتقال یافت. در چهارم شهریور ۱۳۵۸، طی تشییع‌ با شکوهی با حضور قوای سه‌گانه‌ی زمینی، دریایی، هوایی و فرماندهان ارتش، از جمله تیمسار سرلشکر ولی‌الله فلاحی، برخی از روحانیون، اقشار مختلف مردم، دوستان، همکاران و خانواده‌اش، به بهشت زهرا(سلام الله علیها) برده شد و پس از نمازگزاردن آیت‌الله سیدمحمود طالقانی، پیکر پاکش برای خاک‌سپاری به سمت قم تشییع شد. همچنین وزیر وقت کشور، «هاشم صباغیان»، به نمایندگی از طرف نخست‌وزیر و هیئت دولت در مراسم شرکت و جنازه را تا قم تشییع کرد. چندین مراسم یادبود نیز در شهرهای قم، تهران(مسجد ارک و مسجد سپهسالار؛ استاد مطهری کنونی) و یزد برگزار شد. حجت الاسلام حسن روحانی، در بزرگداشت مقام شهید محمد فراشاهی سخن گفت.

آیت‌الله صدوقی؛ امام‌جمعه‌ی یزد، مجلس ختمی در یزد برگزار کرد و یادش را گرامی داشت. دکتر مصطفی چمران(وزیر دفاع وقت) و … ، ضمن پیام‌های تهنیت و تسلیت خود، دلاوری و از جان گذشتگی‌‌‌اش را ستودند.

حضور امام در تشییع شهید امام خمینی(ره)

در مراسم تشییع پیکر شهید محمد فراشاهی از مسجد امام‌حسن عسکری(علیه السلام) تا حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) شرکت کردند و در صحن حرم نماز میت گزاردند. پس از نماز، وقتی جنازه را بلند کردند، از پدر شهید پرسیدند: «کجا دفن می‌کنید؟» پدر شهید گفت: «در باغ بهشت». امام فرمودند: «ایشان اولین افسر شهید ارتش است، در شیخان دفن کنید.» به فرمان امام، پیکر شهید محمد فراشاهی در گلزار شهدای شیخان و در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه(سلام الله علیها)، به خاک سپرده شد. برادر شهید

نوع‌دوستی

حس نوع‌دوستی و همکاری صادقانه‌ای داشت. زمانی که در پادگان «رِینه» در لاریجان خدمت می‌کرد، چندین بار جاده هراز بر اثر ریزش ناگهانی بهمن بسته شد و او به کمک مسافران در راه مانده شتافت. دوست شهید

مهربانی

با افراد تحت فرماندهی‌اش، مهربان و خوش‌رفتار بود. به تغذیه و سلامت سربازان رسیدگی می‌کرد. یک بار متوجه شد که جیره‌ی گوشت غذای سربازان، در حالت یخ‌زده وزن می‌شود؛ دستور داد که مواد غذایی پس از انجمادزدایی، وزن شود تا از جیره‌ی روزانه‌ی غذا آنان کم نشود. دوست شهید

خشاب‌هایتان را خالی نگه دارید!

عشق به وطن و ملت ایران، ریشه‌ای استوار در قلبش داشت. در زمان حکومت نظامی تهران، قبل از انقلاب، متوجه حساسیت موج انقلاب گشته و از رفتن به محل حکومت نظامی منطقه‌ای که به او محول شده بود، امتناع ورزید و به سربازان تحت امر خود نیز دستور اکید داد که خشاب اسلحه‌های‌شان را خالی نگه دارند. همسر شهید

لباس شهادت

همیشه می‌گفت: «لباس نظامی لباس شهادت من است». همواره تأکید می‌کرد که در این لحظه حساس تاریخ کشور(بحران کردستان) نباید اجازه دهیم که حتی یک وجب از خاک کشورمان تجزیه گردد. او مظهر پاکی، شرافت، شجاعت، صداقت و خدمت به مردم بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، از اولین افسرانی بود که داوطلبانه به کردستان رفت و فرمان امام(ره) را اجابت کرد. همسر شهید

بالاترین افتخار

قبل از رفتن به هر مأموریت خطرناکی، به من می‌گفت: «تو نباید ناراحت شوی و باید افتخار کنی که همسر مردی شده‌‌ای که بدون ترس و وحشت به استقبال حوادث رفته و از مملکت اسلامی دفاع می‌کند. اگر از این مأموریت برنگشتم، بیشتر باید افتخار کنی که در راه انجام وظیفه شهید شده‌ام. این بالاترین افتخار است. چون مرگ قسمت هر انسانی هست و باید این راه را دیر یا زود بپیماید. پس چه بهتر که شهادتی پرافتخار نصیب کسی بشود تا سال‌های سال از او یاد کنند». همسر شهید

چهره‌اش هم سالم بود!

جنازه‌ی پدرم که پس از چند روز به تهران رسید، سالم بود. گویی با لباس نظامی‌اش آرام خوابیده است و ملحفه‌ای سفید به رویش کشیده‌اند. … در قم، ساعتی در مسجد منتظر امام خمینی(ره) و همراهانش برای شرکت در تشییع ‌جنازه ماندیم. در این مدت من کنار تابوت پدرم که ترمه‌ای به روی آن انداخته بودند، نشسته بودم و دعا می‌خواندم. از روی کفن و ترمه هم قد بلند و رشیدش قابل تشخیص بود. هنگام خاک‌سپاری چند ساعت طول کشید تا قبر را به اندازه‌ی قامت پدرم آماده سازند، در شیخان نیز من در کنارش نشستم. هنگامی که داخل قبر گذاشته شد، برای آخرین وداع، سر و صورتش را از کفن بیرون آوردند و دیدم سالم است. فرزند شهید

حضور امام در تشییع شهید

امام هم‌زمان با شرکت در مراسم تشییع شهید «مهدی عراقی» و فرزندش حسام، در مراسم تشییع پیکر شهید محمد فراشاهی نیز شرکت کردند. شهید فراشاهی فرمانده تیپ سقز بود که در جریان محاصره پادگان سقز توسط دمکرات‌ها به شهادت رسید. حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی، جهاد روستا، ش ۷

دست‌نوشته‌ی شهید

شهید محمد فراشاهی، اعتقاد راسخی به امام رضا(علیه السلام) و شفای او داشت. در سال ۱۳۴۸، همسرش سخت بیمار شده بود. در یادداشتی نوشته است: «یا امام رضا! یا ضامن آهو! لحظه‌ی اول که به پابوسی‌ات مشرف شدم، سلامتی همسر و فرزندانم را از تو خواستم.» سپس، می‌نویسد: «حال همسرم بدتر و تبش شدیدتر شده است. امشب به حرم امام رضا(علیه السلام) مشرف شدم و تا صبح با گریه و زاری، سلامتی همسر عزیزم را آرزو کردم. صبح به بیمارستان آمدم و دیدم همسرم خوب شده است».

 

سرلشکر خلبان شهید عباس اکبری (۲۸/۴/۱۳۶۷)

شهید عباس اکبری در سال ۱۳۳۲ در روستای ابرجس از بخش کهک قم به دنیا آمد. دوران طفولیت، تحصیلات ابتدایی و متوسطه تا اخذ مدرک دیپلم را در زادگاهش گذراند و در سال ۱۳۵۱ به استخدام نیروی هوایی در آمد.
آموزش های پادگانی، دروس عمومی، آکادمی پرواز و پرواز با هواپیماهای بونانزا را با ۳۰ ساعت پرواز در دانشکده پرواز نیروی هوایی سپری کرد و جهت آموزش های تکمیلی پرواز به امریکا اعزام شد.
آموزش های تکمیلی پرواز در آمریکا که شامل آموزش های زبان انگلیسی تا اخذ مدرک دیپلم، آکادمی تکمیلی پرواز و پرواز با هواپیماهای تی ۴۱، تی ۳۷، تی ۳۸ را با ۳۲۰ ساعت پرواز به اتمام رسانید و در سال ۵۴ با ارتقا به درجه ستوان دومی و اخذ وینگ خلبانی به ایران بازگشت.
پرواز با هواپیماهای اف۴ گزینه ای است که آینده شغلی آن شهید را رقم زده است. پروازهای آموزشی با هواپیمای اف۴ در موقعیت کابین عقب بلافاصله پس از مراجعت از امریکا در پایگاه ششم شکاری شروع شد و پس از ۴ ماه با عنوان افسر رادار کنترل اسلحه هواپیما در گردان ۳۲ شکاری پایگاه سوم شکاری مشغول خدمت گشت.
هم زمان با حمله منافقان به غرب کشور، این شهید گرانقدر تا سال ۶۱ در موقعیت رادار کنترل اسلحه هواپیما فعالانه در عملیات های رزمی شرکت داشت و در سال ۶۱ پس از خاتمه آموزش های کابین جلو با عنوان افسر خلبان شکاری در رده گروه سوم پروازهای عملیاتی محوله را انجام داد. با ارتقای مهارت های تخصصی در سال ۶۵ به فرماندهی گردان شکاری منصوب شد. فعالیت های چشمگیر و ابراز رشادت هایش در جنگ تحمیلی تعداد ۴ مورد تشویقی و یک سال ارشدیت در درجه برای وی ثبت نمود.
این شهید معزز در تاریخ ۲۸/۴/۱۳۶۷ در یک عملیات برون مرزی مورد اصابت پدافند هوایی دشمن واقع و به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش در تاریخ ۳۰/۴/۱۳۸۱ به میهن اسلامی باز گردانده شد و در زادگاهش، گلزار شهدای قم دفن گردید.
تحصیلات غیر نظامی شهید پس از بازگشت از امریکا لیسانس بود و تحصیلات پس از آن به دوره های آموزش خلبانی و مهارت های تخصصی خلاصه گردیده است.
با شروع جنگ تحمیلی در موقعیت افسر رادار کنترل اسلحه هواپیما وارد صحنه دفاع مقدس شد و تقریباً در کلیه عملیات هایی که در جبهه های غرب انجام شد و همچنین عملیات های برون مرزی و گشت زنی هوایی حضور فعال داشت.
اعتقاد راسخ به مبانی اسلام و اصول و ارزش های انقلاب اسلامی، دیدگاه های وی مبنی بر جنگیدن تا دفع تجاوز دشمن و داوطلب بودن برای اجرای هر نوع مأموریت عملیاتی از ویژگی های این شهید عزیز می باشد.

این پسر تخسه!

عباس هم کار می‌کرد و هم درس می‌خواند و هزینه تحصیل خودش را تأمین می‌کرد. وضع مالی خانواده آن قدر خوب نبود که عباس را در دبیرستان ثبت‌نام کنند. مادرش آمده بود پیش مدیر دبیرستان اصرار می‌کرد. آقای مدیر هم می‌گفت: «نمی‌شه!..» می‌گفت: «این پسر تخسه، شیطونه، سرش بوی قورمه‌سبزی می‌ده.»؛ اما اصرار مادر، عباس را پشت نیمکت‌های دبیرستان نشاند.

هر جا کار بود، عباس هم بود

هواپیما که از بالای سرش رد می‌شد، دیگه می‌رفت توی خیالات. دست‌هایش را از هم باز می‌کرد، چشم‌هایش را می‌بست و هر کس هم صدایش می‌زد، حالیش نمی‌شد. علی؛ برادر بزرگش تکانش می‌داد: «عباس! چه خبرته، بلال‌هایت سوختند!».
بلال می‌فروخت، تازه قرار بود برود بنایی هم یاد بگیرد. بعدش هم شاگرد یک تعمیرگاه ماشین شد. هر جا کار بود، عباس هم بود.

بال پرواز را به دست آورد

به خاطر واریس شدید پاهایش، توی معاینه برای ثبت‌نام آموزش نیروی هوایی، رد شده بود. خیلی ناراحت بود. کلی برای آینده‌اش برنامه‌ریزی کرده بود. اجازه نمی‌داد این طوری به همین سادگی، گرفتگی چند تا رگ، باعث شکست او بشود. رفت پاهایش را عمل کرد تا بال پرواز را به دست بیاورد.
مادر شهید

آدم چقدر عذاب می‌کشه که…

محل خدمت او گر چه در تهران بود؛ اما در آن زمانه دوست داشت در فضای قم تنفس کند. گاهی توی آسایشگاه به جای خودش زیر پتو، متکا می‌گذاشت و یواشکی، شبانه برای مراسم احیای رمضان یا عزاداری‌های دهه محرم، خودش را به قم می‌رساند. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی می‌گفت: «نمی‌دونی آدم چقدر عذاب می‌کشه که توی پادگان ایران، یه استوار آمریکایی بر یک تیمسار ایرانی حکومت کنه. تو نیروی هوایی، از خودمون هیچ اختیاری نداریم!».
مادر شهید

آخه تو خلبانی یا بنا؟!

از آنهایی بود که وقتی کاری از دستش برمی‌آمد، معطل نمی‌کرد، امروز و فردا نمی‌کرد. همتش را داشت که سریع بلند شود و کار را در نهایت دقت، تحویل بدهد. یک شب آمده بود مرخصی و فردایش باید برمی‌گشت. بحث سر این بود که پشت بام خانه، راه پله ندارد. عباس سریع بلند شد و با یک اندازه‌گیری رفت بازار. دست پر برگشت و تا دم صبح راه پله آماده شده بود.
مادرش می‌گفت: «آخه تو خلبانی یا بنا؟!»
برای عباس فرقی نمی‌کرد، تازه اگر یک وقت از مرخصی برمی‌گشت و می‌دید یکی از همسایه‌ها بنایی داره، همان جا ساکش را زمین می‌گذاشت و آستین بالا می‌زد.
پدر شهید

به ایرانی علم بده، ببین چطور عمل می‌کنه!

عزم و اراده عباس، عجیب محکم بود. به خاطر لیاقت و استعداد فراوانش، برای یادگیری دوره‌های عالی خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد و بعد به انگلستان رفت. می‌گفتند از دانشجوهای ممتاز آنجا بوده. آمریکایی‌ها بیشترین ارتفاع پروازشان با اف‌۴، سی و پنج هزار پا بود؛ اما وقتی از عباس امتحان گرفته بودند، عباس تا ارتفاع پنجاه هزار پا پرواز کرده بود. همان موقع ژنرال حیرت‌زده آمریکایی گفته بود: «به ایرانی علم بده، ببین چطور عمل می‌کنه!».
پدر شهید

کسی از تو توقع نداره!

خیلی از کشورها به‌اش پیشنهادهای کلان کرده بودند؛ ولی عباس، نیت کرده بود برگردد به سوی آسمان ایران. خودش از خودش توقع داشت. توی کارهای خیر پیش‌قدم بود. خریدن جهیزیه برای فقرا، ساختن ساختمان، هم بازی شدن با بچه‌های یتیم، خرج بیمارستان و دوا درمان را پرداختن. اگر ماشینی خراب شده بود و کنار جاده ایستاده بود، توقف می‌کرد و تا ماشین را راه نمی‌انداخت خودش حرکت نمی‌کرد. گوشش به اعتراض اطرافیان بدهکار نبود که می‌گفتند:
«آخه کسی از تو توقع نداره!»
شوهر خواهر شهید

خود خدا هواشو داره!

یک ماشین شورلت از آمریکا با خودش آورده بود. هر کدام از رفقا عروسی داشتند، دو دستی ماشین را تقدیم‌شان می‌کرد. ماشین را بدون قفل، سرکوچه پارک می‌کرد. می‌گفت ما که مال کسی را ندزدیده‌ایم، کسی هم مال ما را نمی‌دزدد. اتفاقاً یک بار ماشین را بردند. پانزده بیست روزی از ماشین خبری نبود. عباس هم انگار نه انگار که باید به کلانتری خبر بدهد. چند وقت بعد در حالی که چشمانش برق می‌زد با خوشحالی آمد خانه و یک نامه دستش بود. نامه از طرف یک تازه داماد بود که ماشین را به طور موقت برای آوردن عروسش از شیراز به قم، برداشته بود و حالا هم برش گردانده بود با مقداری پول برای عرض معذرت.
گفت: «دیدی گفتم خود خدا هواشو داره!».
پدر شهید

قایم‌باشک‌!

در پایگاه هوایی شهید نوژه همدان زندگی می‌کردند. تقریباً هر روز مأموریت پرواز داشت. وقتی برمی‌گشت ظرف‌ها را می‌شست، به بچه‌ها می‌رسید. می‌گفت: «من همیشه شرمنده زحمات همسرم هستم.» دو تا فرزند داشت؛ آرزو و آرمان.
یک بار با بچه‌ها قایم‌باشک‌بازی می‌کرد. بچه‌ها نتوانستند بابای شان را پیدا کنند. انگار گم شده بود. با کمک مادر و صاحب باغ دنبالش می‌گشتند که یک دفعه صدایش را از بالای یک درخت نارون صاف و بلند شنیدند. صاحب باغ کلی تعجب کرده بود. همان جا هم از فرصت استفاده کرد و گفت: «عباس آقا! راستش چند ساله کسی نتونسته از این درخت بالا بره و شاخ و برگ اضافی درخت رو بزنه. زحمتش گردن شما!».
پدر شهید

پل را با کمی معطلی زد!

خیلی شیک بود. شاید شیک‌ترین خلبان پادگان شهید نوژه، چه قبل و چه بعد از انقلاب بود. هیچ وقت مستقیم کسی را نصیحت نمی‌کرد. اهل تظاهر هم نبود. توی عملیات‌های شناسایی، جسورانه عمل می‌کرد. یک جوری هواپیماهای عراقی را می‌پیچاند که کسی باورش نمی‌شد. با حوصله بود؛ کاری و شاداب. قرار بود یک پل را در مرز منهدم کنند. بالای پل کمی معطل کرد. بعداً معلوم شد منتظر بوده که فرد نظامی که در حال رد شدن از پل بوده، رد شود، بعد پل را منفجر کند!
دوست شهید

از سرما می لرزید!

زمستان بود و از همدان مرخصی آمده بود قم. دیدم کت تنش نیست و در آن سوز سرما با یک لا پیراهن آمده. گفتم: «باباجان! چرا توی این سرما لباس نمی پوشی؟ مریض می شوی!» جواب داد: «توی راه که می آمدم، یک نفر را کنار خیابان دیدم. داشت از سرما می لرزید. من هم کتم را به او دادم».
پدر شهید

دست چپت نفهمه!

عده ای جنگ زده از خرمشهر آمده بود قم و در مسجد محل ما بودند. عباس مرخصی آمده بود. وقتی شنید چند نفر جنگ زده این جا هستند، پرس و جو کرد و رفت سراغ شان. بین آنها خانمی دیده بود که بچه اش تازه به دنیا آمده و از دار دنیا هیچ چیز ندارد. مادر، بچه را توی کارتن گذاشته بود. عباس می خواست صبح زود برگردد همدان. آمد پیشم و کیف پولش را داد به من و گفت: «مادر! اگه میشه شما برو مسجد و به هر کدوم از این جنگ زده ها کمی پول بده.» پولش زیاد بود. گفتم: «خب، بقیه اش را چکار کنم؟» جواب داد: «به عنوان کادو از طرف خودت بده به اون خانمی که تازه زایمان کرده.» وقتی کیف را به من می داد حرف قشنگی زد، گفت: «مادرجون! اگه با دست راستت چیزی برای خدا می دی، مواظب باش دست چپت نفهمه. به کسی نگو این ها رو من به شما دادم.» سرم را پایین انداختم و گفتم: ‌«باشه، هر جور صلاح می دونی.»
رفتم مسجد و پول ها را به آنها دادم.
مادر شهید

بر و بچه های پابرهنه

توی جبهه مجروح شده بودم. در بیمارستان نکوئی قم بستری شدم. مادرم خیلی بی قراری می کرد و ناراحت بود. عباس وقتی متوجه شد، فوری آمد خانه ی ما. به مادرم دلداری داد و گفت: «نباید ناراحت باشین. الان پسرتون داره برای اسلام کار می کنه و در حد خودش در جبهه انجام وظیفه می کنه. ان شاءالله اجرش با خود امام حسین(علیه السلام)». آدرس بیمارستان را گرفته بود و آمد عیادت من. وقتی وارد اتاق شد، دیدم با لباس شخصی آمده. آن قدر برخوردش با دیگران معمولی و مهربانانه بود که هیچ کس فکر نمی کرد خلبان باشد. با تک تک مجروحین صحبت کرد و درد دل شان را شنید. در همین موقع یکی از کارکنان بیمارستان وارد اتاق شد. انگار عباس را می شناخت. به او گفت: «ببخشید آقای اکبری! شما اهل کجا هستید؟» عباس خندید و با لهجه ی غلیظ قمی جواب داد: «ما؟! ما از همین بر و بچه های پابرهنه میدون کهنه ی قم هستیمون!».
دوست شهید

پیرزن نابینا!

همیشه می رفت به پیرمردها و پیرزن های همسایه سر می زد. سِد خانم پیرزن نابینایی بود که همسایه ما بود. اسمش صدیقه خانم بود؛ چون سید هم بود، به اش می گفتیم: سد خانم. دیدن او هم می رفت؛ ولی ما نمی دانستیم. دو سال بعد از مفقود شدن عباس، سد خانم پیغام فرستاد: «عباس چی شده که نمی آد به من سر بزنه؟!» آن موقع بود که فهمیدیم تمام خریدهای خانه ی او را عباس انجام می داده و هر موقع که به قم می آمد می رفت به او سر می زد. برایش حقوق قرار داده بود و هر ماه به اش پول می داد. پیرزن تنها بود.
خواهر شهید

بیت الماله

سال ۶۵، همراه خانواده رفتیم همدان پیش عباس. خیلی از ما پذیرایی کرد. پدرم از عباس خواهش کرد، اگر ممکن است به برادرم که در کرمانشاه سرباز بود، مرخصی بدهند تا او هم بیاید همدان و دور هم باشیم. وقتی برادرم رسید، دژبانی پایگاه خبر داد که آقای اکبری اقوام شما آمدند. ماشین عباس در پایگاه نبود و او بدون ماشین دنبال برادرم رفت. وقتی گفتیم: «خب! یکی از ماشین های پایگاه را بردار و برو.» گفت: «نه. این ماشین بیت الماله. فقط برای کارهای مربوط به اینجاست.» حتی وقتی صبح زود می خواست نان بگیرد، ماشین پایگاه را با خودش نبرد و با دوچرخه ی خودش رفت.
شوهرخواهر شهید

براتون خوراکی آوردم!

شش سالم بود وقتی که بابا رفت. یادم هست هر وقت که از مأموریت برمی گشت، جیب های لباس پروازش پر از تغذیه هایی بود که برای بین پروازشان به شان می دادند. تا به خانه می رسید، من و آرمان به طرفش می دویدیم. یک پایش را من می گرفتم و یک پایش را هم آرمان. بعد بابا می گفت: «بیایید بچه ها! براتون خوراکی آوردم.» و بعد از خوردن آنها با او بازی می کردیم.
دختر شهید

مزد پروازهایش را گرفت!

قبول قطعنامه را اعلام کرده بودند. تیرماه ۱۳۶۷ دوباره هجوم منافقین و ارتش صدام شروع شد. باید می‌رفت. چند ساعتی از رفتنش نگذشته بود که خبر دادند هواپیمای عباس اکبری را پس از بمباران تأسیسات کرکوک، زده‌اند. عباس در آخرین روزهای دفاع مقدس و قبل از بسته شدن باب شهادت، خود را به عباس بابایی و عباس دوران و … رساند. سیزده سال از او خبری نبود. همه امید به اسارتش داشتند؛ اما خبر شهادتش را که آوردند، معلوم شد خیلی پیش ترها عباس مزد پروازهایش را گرفته است.
همسر شهید

آزاده شهید!

هیچ کدام باورشان نمی شد، تمام این ۱۳ سال منتظرش بودند که برگردد. اسمش جز شهدا نبود. فکر می کردند حتماً اسیر است که اسیر هم بود؛ اما کی، کجا و تا چه مدت، هیچ کس نمی دانست. وقتی همان روز بعد از پذیرش قطعنامه، گفت: «پرواز دارم.» تعجب کردم. گفتم: «جنگ که دیگه تموم شده. کجا پرواز داری؟!» جواب داد: «مثل این که منافقین قصد حمله دارند.» درست در عملیات مرصاد یعنی آخرین عملیات، رفت و دیگر خبری از او نشد.
آزاده ها که آمدند، همه منتظرش بودند؛ ولی برنگشت. اسمش هیچ جا نبود. بعد از سیزده سال در مرداد ۸۱، به عنوان آزاده شهید به ایران بازگشت.
پدر شهید

دل شیر!

توی اسارت خیلی تعریف کارهاش رو می شنیدیم؛ خیلی شجاع بود. همه عملیات های خطرناک رو قبول می کرد. هر کس عذری داشت و قبول نمی کرد، عباس داوطلبانه به صورت جایگزین به مأموریت جنگی می رفت. در حالی که همه می دانستند که جایگزین یک خلبان دیگر شدن آن هم در مأموریت جنگی، دل شیر می خواهد. با این که اسیر بودیم، بقیه خلبان هایی که بعد از ما اسیر شده بودند، از کارهای عباس اکبری برای ما تعریف می کردند. خیلی به مان روحیه می داد.
دوست شهید

برگرفته از کتاب چلچراغ، علیرضا صداقت، انتشارات زمزم هدایت.


نظر خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در حال بارگذاری