فرمانده تیپ حضرت معصومه(سلام الله علیها)لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(علیه السلام)
تاریخ و محل شهادت: (۱۳/۸/۱۳۶۲) ـ پنجوین/ والفجر ۴
ـ تشییع جنازه شهید آیتالله سعیدی در خیابان «خاکفرج» بود. نیروهای رژیم برای متفرق کردن جمعیت انبوه مردم، به سمتشان حمله کردند. هر کسی به یک سمتی فرار میکرد. محمد سر کوچه ایستاده بود و با آن سن کمش مردم را به داخل کوچههای فرعی راهنمایی میکرد.
برادر شهید
ـ زیاد کتاب میخواند. وقتی انقلاب شد، بازار بحثهای ایدئولوژیکی داغ بود. گاهی میشد ساعتها جلوی درب خانه با دوستانش بحث میکردند.
برادر شهید
ـ اوایل انقلاب برای امنیت محلهها از منافقین، در مساجد مردم را آموزشهای نظامی میدادند. محمد، شبها در مسجد «حاج اسماعیل» آموزش نظامی میگذاشت؛ آموزش اسلحه، ایست و بازرسی و …
او در مسجد با کمک دوستانش حدود ۵۰۰ نفر را آموزش دادند.
برادر شهید
ـ یک روز با هم به سمت خانهشان میرفتیم. پدرش مثل همیشه سر به زیر، داشت از دور میآمد. محمد تا حاجآقا را دید، سریع رفت توی یک کوچهی فرعی! پرسیدم: «چیزی شده که از حاجآقا فرار میکنی؟!» گفت: «نه. دوست ندارم جلوش راه برم!». صبر کرد. پدرش که چد قدمی که جلو افتاد، پشت سرش راه افتادیم و رفتیم سمت خانهشان.
حسین قمی
ـ شبهایی که در بیت امام(ره) در قم پُست میدادیم، محمد در هوای سرد زمستان بیرون میرفت، وضو میگرفت و کنار تختهای آسایشگاه نماز شب میخواند.
آن زمانی هم که در بیت آیتالله گلپایگانی(ره) محافظ بودیم، وقتی ایشان برای نماز شب بیدار میشدند، محمد هم بلند میشد و همزمان با ایشان نماز شب میخواند.
تقی(محمدحسن) جعفری
ـ وقتی امام(ره) در بیمارستان قلب تهران بستری شد، بچههای قم برای تأمین امنیت بیمارستان به آنجا رفتند. اوایل انقلاب بود و بعضی از پرستارها هنوز حجاب درستی نداشتند. با این حال به امام(ره) علاقه نشان میدادند. یکی از همین پرستارها پیش محمد آمد و از او خواست که امام(ره) را ببیند. به یک سلام کردن هم راضی بود. محمد سرش را پایین انداخت و گفت: «ایرادی نداره. فقط شما یک چادر سر کن، من قول میدم ویلچر امام(ره) رو از جایی عبور بدم که شما بتونی سلام کنی». هنوز حرف از دهان محمد بیرون نیامده بود که پرستار با عجله رفت و چادر به سر برگشت!
وقتی امام(ره) را دید، هم سلام کرد و هم از روی چادر دستش را بوشید».
حسنعلی حیدری
ـ اوج درگیریهای سنندج بود. کردها هنوز دید خوبی نسبت به بچههای پاسدار نداشتند. با هم توی خیابان میرفتیم. یک بچه با مادرش ایستاده بود. انگار که دشمن دیده باشد، اسلحهی چوبیاش را سمت ما گرفت! محمد لبخندی زد و سمت بچه رفت. او را در بغلش گرفت و دستی بر سرش کشید. یک شکلات هم دستش داد. با این رفتار، دید مادر و بچه را عوض کرد.
علیاکبر کفاشدرویش
ـ دربارهی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران میگفت: «جنگ در رأس امور کشور است. بحث جنگ به هر نحوی که هست، باید پیگیری شود. سرنوشت حیاتی کشور و ملت ما در گروی این جنگ است. ما اگر در جنگ شکست بخوریم، دیگر حیثیتی برای ما نه از جهت مال، عرض و ناموس و مذهب باقی نخواهد ماند. برای همهی افراد واجب کفایی است که در جبهه شرکت کنند. ما باید تکلیف جنگ را یکسره کنیم. دفاع بر ما لازم است تا دشمنانی که به کشور ما هجوم آوردهاند و همهی هستیمان را به مخاطره انداختهاند، از بین ببریم. باید برای دفاع از ناموسمان دست در دست همه دهیم و چنان سیلی محکمی به دشمن بزنیم که دیگر بعد از آن کسی جرأت خیال کردن تجاوز به کشورمان را نداشته باشد و این میسر نمیشود مگر با اتحاد و همبستگی».
همسر شهید
ـ خانه ما تهران بود. یکبار از تهران به قم آمده بودم. آن زمان بنزین کوپنی بود. چون محمد فرمانده بود، کوپن بنزین زیادی در اختیارش بود. وقتی میخواستم به تهران برگردم، رو به من کرد و گفت: «داداش! حالا که داری میری، ماشینات بنزین داره؟» سوئیج ماشین رو بهاش دادم و گفتم: «نه! بگیر برو پُرش کن!». سوئیج را گرفت و رفت ماشین را بنزین زد و برگشت. وقت خداحافظی سرش را داخل ماشین آورد و گفت: «داداش! فکر نکنی با کوپنهایی که داشتم بنزین زدم، آزاد از جیب خودم پُرش کردم!».
یکبار هم مقدار زیادی دینار عراقی در اختیارش بود. بهاش گفتم: «یه مقدار از این دینارها رو به من بده تا توی سفرهای خارجی که میرم ازشون استفاده کنم». گفت: «این دینارها مال ما نیست؛ مال کسانی هست که دارند مظلومانه و غریبانه توی لبنان رو در روی اسرائیل میجنگند. ما این دینارها رو اونجا میفرستیم!».
برادر شهید
ـ محمد خیلی شجاع بود قبل از این که نیرو را به طرف منطقه دشمن ببرد خودش برای شناسایی میرفت و منطقه را میدید.این بزرگوار هم به لحاظ ادب، هم به لحاظ متانت و هم به لحاظ اخلاق واقعاً نمونه بود. خواستنی بود. محمد مورد محبت بچهها بود. همه دوستش داشتند. شجاع، مدیر، با سعهی صدر. گاهی وقتها از یکسری از افراد گلهمند بود. با من درد و دل میکرد و می گفت: «چقدر اسلام بدبخت شده که من شدم فرماندهی تیپش!»
این قدر این بزرگوار خودش را کوچک میدید که هیچ موقع جَوّ فرماندهی او را نگرفت.
احمد خنجری
ـ از ابتدای شب عملیات والفجر مقدماتی همراه محمد بودم. موقعی که عازم خط مقدم بودیم، محمد خودش رانندگی میکرد. من کنار ایشان نشسته بودم. به یک منطقهی خلوتی رسیدیم که سکوت عجیبی در آنجا حاکم بود. محمد از ماشین پیاده شد و در کنار یکی از خاکریزها، جانماز کوچکش را از جیبش درآورد و با سر و صورت خاکی و با پوتین، به نماز ایستاد.
دیدم اشک تمام صورتش را گرفته و بدنش میلرزد. یک جانماز کوچک به وسعت تمام زمین در مقابل این بندهی خدا باز شده بود. من در ماشین نشسته بودم و با دیدن این صحنه تعجب کرده بودم.
دو رکعت نماز خواند. بعد از مدتی سرش را روی خاک گذاشت و با خدای خودش راز و نیاز کرد. این دو رکعت نماز چنان قدرت عجیبی در محمد به وجود آورد که یک تنه حماسهها آفرید.
شوندی
ـ تازه بچهدار شده بودم. یک روز خانهیمان آمد. دو تا کتاب توی دستش بود؛ کتابهای تربیت کودک آقای فلسفی. پرسید: «اسم بچه رو چی گذاشتی؟» گفتم: «هماسم خودت؛ محمد». گفت: «آفرین! حالا که اسمِ به این خوبی گذاشتی، این کتابها رو هم بخون تا بدونی که چطور باید تربیتش کنی».
حسنعلی حیدری
ـ صدای گریهاش از پشت در میآمد. در را که باز کردم پرسید: «اینجا منزل آقای بنیادیه؟» او را داخل خانه آوردم. بغض کرده بود. گفت: «چند سالی هست که شوهرم از دنیا رفته. من موندم و دو تا طفل معصوم. هر ماه پسر شما خرجی خونه و زندگیمون رو میداد. امروز عکسش رو به دیوار دیدم. سراغ به سراغ اومدم اینجا».
مادر شهید
-
1 قافله نور ۱۶۹
-
2 مبارزه مردم قم، مبارزه ملّت ایران را به دنبال داشت.
-
3 یادداشتی به مناسبت سالگرد حماسه آزادسازی سوسنگرد
-
4 این ها فرشته اند!
-
5 می خواهی پزشک بشوی یا بروی کربلا؟ – سرلشکر شهید مهدی زین الدین
-
6 یاوران خمینی
-
7 بیست و دومین یادواره سرلشکر شهید مهدی زین الدین و سرداران، امیران، فرماندهان و شش هزار شهید والامقام استان قم
-
8 بنزین کوپنی و دینارهای عراقی! – سردار شهید محمد بنیادی
-
9 سرهنگ خلبان شهید «نصرت الله آقایی»
-
10 برای همکلاسی ام
-
11 دیدم این بهترین کاره! همین! – سردار شهید مجید زین الدین
-
12 بوی خوش عطر- شهید غضنفر ایمانی
-
13 جایی را که همراه با زینت باشد و نامحرم ببیند، می سوزانند! – شهیده فاطمه دولتی
-
14 وصایای شهدا درباره امام حسین (ع)