راه برگشتی نداشتم. توکل بر خدا کردم و با خودم گفتم که وضعم از این که هست بدتر نمیشه! نزدیک عراقیها رفتم و فریاد زدم: شما در محاصره نیروهای ایرانی هستید، خودتون رو تسلیم کنید!
یکبار از تهران به قم آمده بودم. آن زمان بنزین کوپنی بود. چون محمد فرمانده بود، کوپن بنزین زیادی در اختیارش بود. وقتی میخواستم به تهران برگردم، رو به من کرد و گفت: «داداش! حالا که داری میری، ماشینات بنزین داره؟» …