حاجاکبر به دلیل آن محبوبیت و مقبولیتی که در بین نیروها داشت و به نقل همرزمانش: «فرمانده، فرماندهها بود» و با اشرافی که به کار پیدا کرده بود، سریع بر امور تسلط کامل یافت و اقدامات قبل از عملیات بدر را که شامل آموزشهای ویژه آبی ـ خاکی، غواصی و سکانداری، حمل و نقل دریایی بود، انجام داد. با همین آمادگیها بود که لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(علیه السلام) در عملیات بدر به عنوان یکی از لشکرهای پیروز خطوط مقدم، عراقیها را در شرق دجله در هم شکست و تا آخر ایستاد.
در این عملیات، حاجاکبر خردپیشه شیرازی که به عنوان فرمانده یگان دریایی بود، سخت مجروح و به عقب منتقل شد و سردار شهید محمدحسین ملکمحمدی معاون ایشان و تعدادی از شهدای یگان دریایی به شهادت رسیدند.
حاجاکبر خردپیشه شیرازی پس از مجروحیتش در عملیات بدر چندین بار در مقاطع حساس به جبههها آمد و سرانجام در آخرین اعزامش و پس از ایثار و جانفشانیهای فراوان در عملیات کربلای ۴ در تاریخ ۶۵/۱۰/۴ به آرزوی دیرینه خود که شهادت بود، رسید. پیکر مطهرش ۱۷ روز در کنار «نهر خیّن» زیر آتش دشمن باقی ماند. پس از آزادسازی منطقه یاد شده، در عملیات کربلای ۵، پیکر پاکش به قم بازگشت و در گلزار شهدای علی بن جعفر(علیه السلام) مدفون گردید.
این نوشتار جرعهای است از دریای پر تلاطم زندگی سردار سرافراز اسلام شهید حاجاکبر خردپیشه شیرازی که انشاءالله مورد قبول درگاه حق قرار گیرد. در این کتاب با بیش از ۴۰ نفر از دوستان، آشنایان و همرزمان شهید مصاحبه انجام گرفته است که ماحصل آن در قالب ۲۵۰ خاطره در مقابل دیدگان شما قرار دارد.
امیر دریادل؛ زندگی نامه، خاطرات و وصیت نامه ی سردار رشید اسلام شهید حاج اکبر خردپیشه شیرازی – فرمانده ی یگان دریایی لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب(ع)
مؤلف: علیرضا صداقت
ناشر: انتشارات یاقوت
چاپ: زیتون
نوبت چاپ: دوم، بهار ۹۴
شابک: ۳-۸۹-۷۶۸۲-۹۶۴-۹۷۸
شمارگان: ۱۰۰۰ جلد
بهاء: ۷۰۰۰۰ ریال
مرکز پخش: قم، خیابان انقلاب، چهار راه سجادیه، ابتدای سمیه، جنب بانک سپه
تلفن: ۰۲۵۳۷۷۴۱۳۶۸ – همراه: ۰۹۱۲۱۵۱۰۳۲۳
با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان قم
دیباچه ۱۵
مقدمه ۱۷
زندگی نامه ۲۳
خاطرات ۳۱
وصیت نامه ۱۶۷
در قاب تصویر ۱۷۵
———– صفحات ۲۸ تا ۳۰ ———–
فقط من مانده بودم!
برایمان تعریف میکرد: «حکومت نظامی بود. با همدیگر قرار گذاشته بودیم که در ساعت معینی بیاییم توی خیابون و با هم شعار سر بدیم.
وقتی همه جمع شدند و شروع به شعار دادن کردیم، گاردیهای رژیم پهلوی یه گلوله شلیک کردند.
با اولین گلوله نیمی از مردم فرار کردند. گلوله دوم هم که شلیک شد، یه سری دیگه فرار کردند. گلوله سوم که شلیک شد، فقط من مانده بودم!».
فرزند شهید
با من تلخی نکرد!
یکی از بستگان میگفت: «قبل از انقلاب، من پوشش مناسبی در حجاب نداشتم و اعتقادی چندانی هم به آن پیدا نمیکردم. پدرتون با خنده و شوخی به من تذکر میداد. هیچ وقت در این خصوص با من تلخی نکرد. بعدها من از راه مطالعه و تحقیق به این نتیجه رسیدم که حجاب زینت زن است».
فرزند شهید
دیوار بیمارستان!
پدرم علاقهی زیادی به ورزش داشت. یکی از بستگان تعریف میکرد هنگامی که پدرم در دبیرستان درس میخواند، یک بار بابت تودهای که در قفسه سینه-اش به وجود آمده بود، مورد عمل جراحی قرار گرفت و در چند روزی در بیمارستان شیراز بستری شد. فامیلها برای عیادتش به آنجا میآمدند. یک روز وقتی برای دیدن پدرم آمدند، با کمال تعجب دیدند که در اتاقش نیست. هر چی گشتند، او را پیدا نکردند. وقتی به حیاط بیمارستان آمدند میبینند یک نفر که پتویی به خودش پیچیده، بر روی دیوار بیمارستان نشسته است! تعجب می-کنند. وقتی نزدیکش میروند، متوجه میشوند که پدرم هست. چون دیوار بیمارستان با ورزشگاه نزدیک بود، رفته بود بالای دیوار تا بازی فوتبال را از آنجا ببیند. فرزند شهید
قهرمان پرتاب دیسک!
توی آباده در پرتاب دیسک جزء نفرات اول بود. یک بار که اول شده بود، عوامل رژیم ازش خواستهای داشتند که حاجی انجامش نداد.
شخص دیگری را برای مسابقات کشوری بردند. همسر شهید
مسابقه دوچرخهسواری
یکبار برایم تعریف میکرد: «از آباده تا یزد مسابقه دوچرخه سواری گذاشته بودند. من اول شدم. وقتی به خط پایان رسیدم، از بس رکاب زده بود، لباسم بدجوری ساییده شده بود». محمدرضا رضوانطلب
میخوام طلبه بشم!
از کودکی در کارهای خیر پیش قدم میشد. به هفده سالگی که رسید گفت: «میخوام طلبه بشم.» و رفت تا لباس طلبگی بپوشد.
از زمان طاغوت در جلسات محرمانه علیه رژیم شاه شرکت میکرد. در شهرستان دهبید کمیته را تشکیل داد که فعالیتهای زیادی را بر عهده گرفته بود. پدر شهید
ببین اسلام چی میگه!
سال ۵۴ بود که با حاجاکبر در مدرسه علمیه «الوندیه» آشنا شدم. ۵ سالی از ما بزرگتر بود و ما در بعضی از درسهای جامع المقدمات از ایشان کمک می-گرفتیم. در برخورد با دیگر طلبهها بدون تکلف و پروا حق را میگفت و همیشه در برخوردهای اجتماعی سعی میکرد طبق موازین و حدود الهی برخورد کند.
۱۷ سال داشتم که حاجاکبر سماجت میکرد حتماً باید ازدواج کنم. میگفتم: «برای من خیلی زوده!» میگفت: «نه! اتفاقاً دیر هم شده؛ دو سال از وقت ازدواجت گذشته! به حرف مردم توجه نکن ببین اسلام چی میگه».
علیرضا کربلایی